پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۲۷ ب.ظ
✅ دروغگوترین
سه نفر راهگذر دینارى پیدا کردند خواستند آن را مابین خود قسمت نمایند. یکنفر از آنها گفت رفقا بیایید یک کاری بکنیم. گفتند چه کار؟ گفت هر یک از ما دروغی میگوییم، دروغ هرکس که بزرگتر شد دینار مال او باشد. گفتند بسیار خوب، اول تو بگو.
گفت پدر من تاجر عطر فروش بود، یکروز یک دانه تخم مرغ خرید و آن را آورده در زیر مرغی که در خانه داشتیم گذاشت. معلوم شد آن تخم مرغ از تخم مرغهای روسی بودهاست زیرا جوجه خروسی که بیرون آمد زیاد عظیمالجثه بود، بطوری که پدر من اجناس عطرفروشی خود را به روی او بار کرده و در کوچهها گردش نموده به معرض فروش در میآورد. بدیهی است چندی که گذشت پشت آن جوجه خروس به واسطه بردن بار زخم شد و به این سبب پدرم آن را در خانه نگاه داشت و بر حسب دستور یکی از دوستان قدری هسته خرما کوبیده بروی زخم میگذاشت. چندی که گذشت درخت خرمایی در پشت آن خروس سبز شد، روز به روز جثه آن خروس بزرگتر شده آن نخل هم نمو مینمود تا وقتی که درخت بارور شده خرماهای زیاد آورد. بچهها برای چیدن خرما سنگ و کلوخ به جانب آن درخت پرتاب کرده، بقدری سنگ و کلوخ در پشت آن جوجه خروس جمع شده بود که یک قطعه زمین حاصلخیز در آنجا تشکیل یافته، پدرم یک جفت گاو آورده آن زمین را شخم زد و تخم هندوانه در آنجا کاشت. هندوانهها به قدری بزرگ شده بودند که یک روز با چاقو خواستم یکی از آنها را پاره بکنم، چاقو از دست من رها شده به درون هندوانه افتاد. فوراً طنابی به کمر پیچیدم و سر آن را خارج محکم کرده در هندوانه غوطه ور شدم تا چاقوی خود را به دست بیاورم. دیدم سه نفر ساربان در آنجا آمد و شد میکنند. از آنها سراغ چاقوی خود را گرفتم، گفتند ای بابا خدا پدرت را بیامرزد ما حالا چندین روز است که سه قطار شتر با بار در اینجا گم کردهایم و این سه چهار روزه هرقدر تفحص میکنیم چیزی بدست نمیآوریم، حالا تو آمده و چاقوی خود را میخواهی در اینجا پیدا بکنی!!
آن دو نفر رفیق دیگر که این دروغها را شنیدند گفتند کافی است هرگز ما نمیتوانیم از این بزرگتر دروغ جعل نموده، این دینار را بگیر و ما را آسوده بگذار.
📗 هزار و یک حکایت
📝 خلیل خان ثقفى
📚 طنز
راویان را مىتوانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۹۵/۰۶/۲۵