راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان ، وبلاگ متفاوت ، مجالى براى اندیشیدن
مجموعه اى از ؛
روایات ، حکایات ، خاطرات ، داستان ، شعر ، هنر ، طنز ، و .....
فرهنگ ، هنر ، سیاست ،

راویان : " امانت در نقل و صداقت در قول "
محدثى مستند...
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر رواى است بر من نیست
" نظامى "

💢 راویان هیچ متن و نوشته‌اى را بدون ذکر سند و منبع اثر منتشر نمی‌کند.
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۵۰ ب.ظ

✅ دعوت به دوئل


قرارداد ایجاد روابط سیاسی میان ایران و آمریکا در سال 1273 هجری قمری برابر با 1856 میلادی در دهمین سال سلطنت ناصرالدین شاه منعقد شد. 25 سال بعد کنگره آمریکا تاسیس سفارت در ایران را تصویب کرد و متعاقب آن چستر آلن آرتور بیست و یکمین رییس جمهور آمریکا ساموئل بنجامین را در سال 1882 به عنوان اولین سفیر آمریکا به ایران فرستاد.
 
🔹واقعه‌ای که در اینجا می‌خواهم شرح دهم در تبریز روی داده و مربوط به یکی از مقامات عالی‌رتبه و مهم آن شهر است، این شخصیت ایرانی با یک جنتلمن انگلیسی مقیم تبریز کارش به مشاجره کشید و او را دروغگو و کذاب خواند. آن مرد انگلیسی که با روحیه ایرانی‌ها آشنایی نداشت یادداشتی برای مقام ایرانی فرستاد که یا از او پوزش و معذرت بخواهد و یا آنکه خود را برای مبارزه تن به تن و دوئل آماده کند. شخصیت ایرانی مرد ترسو و جبونی نبود ـ اصولاً ایرانی‌ها مردمانی جسور و شجاع هستند و کمتر آدم ترسویی میان آن‌ها پیدا می‌شود ـ ولی اینکه جان خود را باید به خطر اندازد، به خاطر اینکه به یک نفر دروغگو گفته است برایش تعجب آور بود و قابل هضم به شمار نمی‌رفت و به همین جهت گفت:
ـ دوئل کنم؟ برای چه دوئل کنم؟ من فقط به او دروغگو گفته‌ام و حالا می‌خواهد که من با وی بجنگم، هرگز از این مسخره تر چیزی نشنیده‌ام!
کسی که یادداشت آن مرد انگلیسی را آورده بود جواب داد: به هر حال او می‌خواهد که با شما دوئل کند و از این‌کار گریزی نیست، زیرا هرگز نباید به یک جنتلمن انگلیسی دروغگو گفته شود.
رجل ایرانی دوباره گفت: ـ ولی من نمی‌خواهم با او دوئل کنم.
ـ پس در این‌صورت باید از او معذرت و پوزش بخواهید.
ـ معذرت؟ مقصودتان از معذرت چیست؟
ـ مقصود این است که شما اتهام خود را پس بگیرید و بگویید متأسف هستید که او را دروغگو نامیده‌اید.
شخصیت ایرانی با تعجب گفت: همین؟ بسیار خوب من معذرت می‌خواهم، پوزش می‌خواهم که به او دروغگو گفته‌ام. من خودم و پدر و جدم دروغگو هستیم ... کافی شد؟ آیا چیز دیگری هم او می‌خواهد؟
«خاطرات اولین سفیر آمریکا در ایران»

📗#ایران_و_ایرانیان ص128
📝#ساموئل_بنجامین
ترجمه #محمدحسین_کردبچه
⬅️#خاطرات

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۰
راویان
شنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۶:۳۹ ب.ظ

✅ خوشمزگی


مرحوم ضیاءالاطباء که از طبیبان قدیمی بود می‌گفت: تابستان بود و من در حیاط بیرونی روی نیمکتی نشسته بودم و بیماران مرد و زن همگی جمع بودند. بعضی روی نیمکت و بعضی روی زمین نشسته و یک یک پیش می‌آمدند. نبض آن‌ها را می‌گرفتم و زبانشان را می‌دیدم و نسخه‌ی ماقبل را از آن‌ها می‌گرفتم و می‌دیدم و نسخه‌ی دیگری می‌نوشتم. در این اثنا مرحوم حاج آخوند آمدند و همشیره‌ی کوچک شما را که مریض بود زیر عبا در بغل گرفته بودند و دورتر از همه در کنار نیمکتی نشستند. من تعارف کردم که حاج آخوند جلو بیایند و بچه را ببینم و معطل نشوند، ایشان قبول نکردند و گفتند: این بیماران پیش از من آمده‌اند و من در نوبت خودم می‌آیم.

من مشغول معاینه و نسخه نوشتن برای بیماران گشتم. یکی از آن بیماران زنی بود یزدی و چون گفتم: نسخه سابق کو؟ گفت: نسخه را خوردم. گفتم: کاغذ را جوشاندی و خوردی؟ گفت: بلی. گفتم: حیف نان منی یک قران که شوهرت به تو می‌دهد. زنان دیگر پیکی زدند به خنده و من برای او مجدداً نسخه‌ای نوشتم و به او فهماندم که دوایش را از عطاری بگیرد و بخورد نه خود نسخه را. تا آن‌که بیماران همگی راه افتادند و در آخر همه مرحوم حاج آخوند آمدند و بچه را دیدم و نسخه‌ای نوشتم، مقداری در حق من دعا کردند و پس از آن گفتند: می‌خواستم خدمت شما عرض کنم که آن کلمه‌ای که به آن زن گفتید و زن‌های دیگر بر او خندیدند، آن زن در میان بقیه شرمسار شد و خوب نبود. من ناگهان مانند کسی که از خواب بیدار گردد به خود آمدم و متوجه شدم که چه بسیار از این شوخی‌ها که می‌کنیم و متلک‌ها که می‌گوییم و به خیال خودمان خوشمزگی می‌کنیم و توجه نداریم که در روح طرف چه اثری دارد.


📗#فضیلتهای_فراموش_شده / ص141

📝#حسینعلی_راشد

⬅️#خاطرات


🔻#پى‌نوشت: حسینعلی راشد معروف‌ترین خطیب رادیو قبل از پیروزی انقلاب بود، وی استاد دانشکده معارف اسلامی دانشگاه تهران بود و سخنرانی‌های وی معمولاً قبل از خبر سراسری ساعت 14 و شب‌های جمعه و دیگر مناسبت‌های مذهبی پخش می‌شد. کتاب فضیلت‌های فراموش شده شرح حال پدرش ملاعباس تربتی است. راشد در آبان 1359 در تهران درگذشت.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۳۹
راویان
سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۵۹ ب.ظ

✅ خـرِ مسجد


چند روز​ پیش در محل گلزار شهدای شهر قم کنار قبر همسنگرها با جمعی از دوستان، قدم می‌زدیم، خاطرات جنگ را تعریف می‌کردیم و برای هر یک از رفقای شهید خود فاتحه‌ای قرائت می‌کردیم. و بنا به یک عادت ناپسند درباره افرادی و یا به عبارت دیگر اشراری که دستی در سیاست دارند نیز سخن می‌راندیم.

بله از سیاستمدارها هم می‌گفتیم.
من از خوردن‌ها و بردن‌ها و اختلاس‌هایشان سخنانی گفتم و در جواب من دوستی حاضر جواب، تمثیلی آورد که نشان از دقت و نکته‌سنجی او بود. من سؤال کرده بودم، برای ما که نه زیر خاکیم، از ما رفع تکلیف شده باشد و نه بر منبریم که صدای ما شنیده شود، تکلیف چیست؟؟

دوست من، با لبخند شیرینِ همیشگی‌اش گفت ما خرِ مسجد هستیم!! پرسیدم خر مسجد دیگر چه صیغه‌ای است؟! دوست همرزم من به نقل از مرحوم پدرش ادامه داد: در گذشته وقتی قرار می‌شد صیغه‌ی مسجد بر زمین وقفی خوانده شود و کار ساخت مسجد را آغاز کنند، مجتهد یا ملای ده در حالی‌که بر خر سوار بود، وارد زمین مسجد می‌شد.

از همان ابتدای ساخت مسجد خر دارای نقش بود و در ادامه با حمل مصالح ساختمانی نیز در ساخت مسجد مشارکت می‌کرد. تمام کارها و بارهای اصلی و مهم در ساخت مسجد، از حمل سنگ گرفته تا خاک و آجر و...  همه توسط الاغ‌ها انجام می‌شد. الاغ‌هایی که این سعادت نصیب آن‌ها می‌شد و توفیق رفیق راه‌شان شده و باربر مصالح مسجد می‌شدند، دارای احترام خاصی نزد مردم بودند.

مردم شهر با دیدن کاروان الاغ‌ها اشک شوق برچشم‌هایشان می‌نشست. از آنجا که ساخت مسجد واجب کفائی بود، کسانی‌که کنار خیابان ایستاده و کاروان خرها را نظاره می‌کردند، شوق می‌کردند و از آن‌ها رفع تکلیف می‌شد. آن‌قدر شور و شوق داشتند که حتی پیرزن‌های شهر که توانایی مالی چندانی نداشته تا به ساخت مسجد کمک جانی و مالی بکنند، در مسیر راه با تمام توان به حمایت خرهای زیر بار مصالح آمده، با جوی پوست‌کنده از آنها پذیرائی می‌کردند.

خلاصه خرها خیلی مهم بودند ، موضوعِ گفتگوی هر جمع و محفلی شده بودند. از مهندس و معمار گرفته تا بنّا و کارگر!!
بدون خر کارها لنگ می‌شد. همه جا خرها به حساب می‌آمدند.

وقتی الاغها واردِ مسجد می‌شدند؛ بناها و معمارها به استقبال‌شان می‌رفتند، کارگرها بعد از هر دفعه که بار را تخلیه می‌کردند دستی به سر و صورت الاغ‌ها کشیده، تیمارشان میکردند و برای ادامه کار، آماده‌شان می‌کردند.

الاغ‌ها روزگار خوبی را پشت سر می‌گذاشتند. هم احترام داشتند و هم خوراک، حال و هوا چه از جهت مادی و چه از جهت معنوی خوب بود. همه چیز عالی و کار ساخت مسجد کم‌کم رو به پایان بود. الاغ‌ها خسته اما راضی بودند. در آخر، فرش‌های مسجد نیز بر روی کول خرهایی بود که وارد مسجد می‌شدند....

وقتی مسجد فرش شد خرها در دالان مسجد به تماشا ایستاده بودند، ملا فریاد بر آورد: خرها را از مسجد بیرون کنید، مسجد که جای خر نیست... مسجد که جای خر نیست..!!

کسانی‌که جای مُهر بر پیشانی داشتند به سمت خرها یورش بردند، تا از مسیر دالان به سمت درب خروجی خرها را هدایت کنند. یکی از الاغ‌ها گردن چرخاند تا ببیند در مسجد چه می‌گذرد که مورد اصابت لنگه‌کفش زاهدی قرار گرفت..!

دیگر از آن لحظه به بعد هیچ‌کس از زخم‌های تنِ الاغ‌ها که نپرسید، هیچ بلکه زخمی هم بر دلشان نهادند. خرها واقعاً کاری و توقعی نداشتند فقط دنبال آشنایان قدیم خود می‌گشتند!! ملا، معمار، بنا و کارگرهایی که همیشه زخم‌هایشان را تیمار می‌کردند. گویا کسی را نمی‌شناختند، پیدایشان نمی‌کردند و کسی هم آن‌ها را نمی‌شناخت!!

 پس خرهای مسجد با چشمانی گریان، دل‌هایی شکسته و بدن‌هایی زخمی دالان مسجد را پشت سر گذاشتند و در دل، با خود ‌گفتند که جواب خدا را چه باید بگوییم با این سایه‌بانی که برای این از خدا بی‌خبران ساخته ایم؟!!!!

راوى #محمد_مهدوى_فر
⬅️#حکایات #سیاست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۹
راویان
شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۱۴ ب.ظ

✅ ذخیره کردن قرائت قرآن


در مشهد - و فقط در مشهد - معمول بود که در ایام "برات" یعنی سیزدهم، چهاردهم و پانزدهم ماه  رجب‏ مردم رسم قرآن خواندن برای اموات خود داشتند.
یک حسابی بود که در این سه شبانه روز هرکس برای مرده خودش یک دوره قرآن بخواند. این افراد که خودشان اغلب اهل قرآن نبودند، یک عده قاری‌های معینی را سر خاک‌ها می‌فرستادند که در این سه شبانه روز یک قرآن یا دو قرآن یا سه قرآن بخوانند. موقع برات که می‌شد، قانون اقتصادی عرضه و تقاضا حاکم بود. عرضه، کم و تقاضا بسیار زیاد بود و قیمت‌ها خیلی بالا می‌رفت.

بعضی از قاری‌ها یک تعبیه ‏ای و یک فکری کرده بودند و آن این بود که در تمام ایام سال چند دوره قرآن می‌خواندند و در یک خیک فوت می‏کردند تا خیک باد می‏شد. بعد موقع برات که می‌شد این خیک را می‌برد سر قبر، سرش را باز می‌کرد، یک فِسّی می‌کرد، می‏گفت این یک دوره شد! 

📗  فلسفۀ تاریخ / ج 3 ص 290
📝 شهید مرتضى مطهرى
⬅️ خاطرات

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۴
راویان
شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۵۳ ب.ظ

✅ رضا ماکسیم

اگر پدرم به فردی قوی هیکل برای حمل مسلسل ماکسیم جدیدش محتاج نشده بود، شاید سلسله‌ی پهلوی به وجود نمی‌آمد. در حدود سال 1285، پدرم برای جنگ با ترک‌های عثمانی، مسلسل آلمانی جدیدی به نام ماکسیم تهیه کرد. حمل این اسلحه‌ی جدید، به فرد نیرومندی نیاز داشت. پدرم در بین محافظین، فرد درشت اندام قدبلند و بی‌سوادی به نام رضا داشت، که اهل روستای آلاشت واقع در شمال ایران بود. پدرم او را، که فردی اخمو، کم حرف و گوشه گیر و صریح اللهجه بود و قد یکصد و نود سانتی متری‌اش، باعث رعب دیگران می‌شد، برای این امر در نظر گرفت. ابتدا به او درجه‌ی افسری داد و سپس وی را مسئول حمل و استفاده از مسلسل جدید کرد. از آن پس این غول شمالی را همقطارانش در گارد شازده، رضا ماکسیم صدا می‌زدند. 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۵۳
راویان
چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۱۶ ق.ظ

✅ کار دنیا به دست مست‌ها و فواحش افتاده...


در دنیا قحط‌الرجال شده... شما دورهٔ جوونی ما رو نگاه کنین؛ در آمریکا، روزولت؛ در انگلیس، چرچیل؛ در فرانسه، دوگل. با حالا مقایسه کنین... خیلی غم‌انگیزه، خیلی شرم‌آوره... یه جور بی عقلی، یه جور بی حیایی بر دنیا حکومت می‌کنه... این بی‌عقلی آدمو به وحشت می‌اندازه... من از نوجوونی از دو جور آدم می‌ترسیدم و تا می‌دیدمشون راهمو کج می‌کردم؛ یکی آدم مست بود و یکی هم این زنهایی که کنار خیابون می‌ایستادن... از مست پرهیز می‌کردم چون کنترل نداشت و هرکاری ازش برمی‌اومد، از اون زنها می‌ترسیدم چون با خودم می‌گفتم اگه بیان داد بزنند که فلان فلان شده پولِ منو بده، من چی‌کار کنم و چطوری توضیح بدم... حالا آخر عمری می‌بینم که کار دنیا به دست مست‌ها و فواحش افتاده... خیلی غم‌انگیزه!

گوی زمین به چنبر دیوانگان فتاد
کار جهان به کام دل نابکار شد
انجام کار غارت خونین باغ بود
بعد از هزار سال که گفتی بهار شد؟

« در صحبت سایه / گفت و گو با #هوشنگ_ابتهاج »

📗 پیر پرنیان اندیش / جلد 2
📝 میلاد عظیمى & عاطفه طیّه
📚 خاطرات

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۵ ، ۰۰:۱۶
راویان
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۴۲ ب.ظ

✅ شرط


آرتور شوپنهاور، در رستوران وقتی پشت میز می‌نشست، همیشه یک سکهٔ طلا روی میز می‌گذاشت و چون نهارش تمام می‌شد، دوباره آن سکه را در جیب می‌نهاد. یکبار پیشخدمتی از او پرسید:"آقای شوپنهاور، ممکن است بفرمایید چرا چنین می‌کنید؟"شوپنهاور جواب داد:"با خودم شرط بسته‌ام، اولین روزی که در این رستوران، مشتری‌ها در باب مطلبی غیر از اسب و سگ و مسائل جنسی، صحبت کنند، آن سکه را به صندوق اعانه ی فقرا بیندازم!"

📗 ماجراهای جاودان در فلسفه
📝 هنری توماس & دانالی توماس
🗂 خاطرات

راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در کانال تلگرام دنبال کنید.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۲
راویان
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۴۵ ب.ظ

✅ فرهنگ ناب ایرانی


از تو کیفم دوهزارتومانی درآوردم و به راننده دادم. هشت هزار تومان پول داشتم، چهار تا دوهزارتومانی. 
راننده گفت: خرد بده خانوم. 
گفتم: خرد ندارم، هفت‌تیر پیاده می‌شم. 
گفت: نگه می‌دارم برو خرد کن بیار. 
گفتم: من نمی‌کنم این کارو آقا. 
گفت: یعنی چی. 
گفتم: وظیفه‌ی من نیست. 
گفت: خانوم وظیفه‌ شماست وقتی می‌خوای بیای سوار تاکسی بشی اول نگاه کنی ببینی پول خرد داری یا نه. 
برنمی‌گشت نگاهم کند. 
گفتم: مجلس تصویب کرده؟‌ اگه قرار باشه از صبح سوار هر ماشینی می‌شم خرد بدم باید به جای کیف با خودم گونی وردارم. 
 
بدون اینکه سرش را برگرداند دوهزار تومانی را پس داد و گفت: به سلامت، نه خردتو خواستیم نه درشتتو. 
می‌خواست شرمنده‌ام کند؟ یا خودش را در نقش بازیکن ایرانی می‌دید که با بازیکن اسرائیلی وارد رقابت نمی‌شود و مسابقه را واگذار می‌کند؟‌ 
 
دوهزار تومانی را گرفتم و گذاشتم تو جیبم و پیاده شدم. در را بستم و یک‌طرف شالم ماند لای در و هر چه کشیدم نیامد. به تقلا افتادم در را باز کنم شال را نجات بدهم که ماشین حرکت کرد و بقیه‌ی شالم از سرم کشیده شد و باهاش رفت. 
شال قرمزی که از توی مترو خریده بودم دو هزار و پانصد تومان داشت همین‌طور دور می‌شد و بال‌بال می‌زد. 
فکر کنم راننده به این می‌اندیشید که: 
قبل از اینکه عرق فرد خشک شود انتقامت را بگیر ! . 
 
دستم را عین اسرای بعثی گذاشتم روی سرم. 
زیر پل عابر پیاده‌ی هفت‌تیر بودم و مانده بودم چه کنم. 
چند نفر دوره‌ام کردند. 
 
یکی‌شان کتش را درآورد و گفت:
- خانوم اینو بنداز رو سرت تا نگرفتن ببرنت. 
گفتم: نمی‌شه که آقا. 
یکی گفت: بیا این دستمالو بنداز سرت تا از اونور خیابون برات روسری بخرم. 
مثل آتشی بودم که می‌خواستند با بیل خاموشم کنند. 
گفتم: نمی‌خوام آقا اگه می‌شه یه دربست بگیرید برم. 
هفت‌هشت نفری دورم جمع شده بودند و یکی‌دوتاشان داشتند با موبایل ازم فیلم می‌گرفتند. 
انگار آدم به این لختی تو عمرشان ندیده بودند. 
گفتم: یعنی چی؟‌ از چی فیلم می‌گیری آقا؟ 
صدایی از پشت سرم گفت: همیشه یه زاپاس همرات باشه آبجی. زنی گفت: بیا این پلاستیکو بذار رو سرت من برم برات یه شالی روسری‌ای چیزی بگیرم. 
کیسه پلاستیک دسته‌دار را کشیدم روی سرم و تعداد موبایل‌هایی که به طرفم گرفته شده بود بیشتر شد. 
دستم را گرفتم جلوی صورتم. مثل کسی که تو لباسش خرابکاری کرده، مثل کسی که یک‌دفعه زیپ شلوارش در رفته یا، قبل از رسیدن به قرار مهمش افتاده توی جوب، یا تو یک جلسه‌ی رسمی آروغ بلندی زده.ووو........ 
  
تعداد موبایل‌هایی که به طرفم گرفته شده بود بیشترو بیشتر شده بود! 
با خودم فکر میکردم که واقعا اینه فرهنگ ناب ایرانی؟
 
📝 رضا ضیایى / روزنامه نگار
🗂 تفکر

از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۵
راویان
چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ب.ظ

✅ بهشت خصوصی


زمستان بود. جان می‌کندم در نیویورک نویسنده شوم. سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم. فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم:"می‌خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم" و خدای من، مدت ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود. هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را می‌جویدم و راست می‌افتاد توی معده‌ام. معده‌ام می گفت:"متشکرم، متشکرم، متشکرم". مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم میزدم که سرو کله دو نفر پیدا شد، یکیشان به آن یکی گفت:"خدای بزرگ" طرف مقابل پرسید:" چه شده؟" اولی گفت:"آن یارو را دیدی که ذرت میخورد؟ وحشتناک بود!". بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرت ها لذت نبردم. به خودم گفتم:" منظورش از وحشتناک چه بود؟ من که توی بهشت سیر می‌کنم."*
گاهی به همین راحتی با یه کلمه، یه جمله، یه حالت چهره می‌تونیم مردم رو از بهشت خودشون بکشونیم بیرون و این واقعا بی رحمانه ترین کاره. سرمونو می‌کنیم تو زندگی یکی که اصلا به ما مربوط نیست، کاری با ما نداره و ازمون چیزی نپرسیده، نخواسته و ... دهنمونو باز می‌کنیم و از بهشت شخصیش می رونیمش!

*خاطره ای از چارلز بوکوفسکی از کتاب شاعری با یک پرنده آبی.

📗 شاعرى با یک پرنده ابى
📝 چارلز بوکوفسکى
🗂 خاطرات

از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۴:۲۵
راویان
دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۵ ب.ظ

✅ اختصار

 
گوینـد حـاج آقـا جمال که یکی از علماء شـیعه است به پـدر بزرگوارش گفت : مگر قرآن مجیـد بنایش بر اختصار کلمات نیست ، پدرش در جواب گفت : بلی بناى قرآن بر اختصار است ، آقا جمال گفت : پس چرا قرآن درباره اینکه پسـر دو برابر دختر ارث می‌برد می‌گویـد : و للذکر مثل حظ الانثیین ، یعنی ارث پسـر دو برابر دختر است . پدرش گفت : پس به نظر شـما باید چطور بگوید ؟ آقا جمال گفت : و للانثی نصف الذکر، مختصـرتر و بهتر بود پدرش در جواب گفت : آنوقت مادرت راضی نمی‌شد و می گفت کم است!
 
📗 گنجینه جواهر
📝 مرتضى احمدیان
🗂 طنز
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
 
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۵
راویان