راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان ، وبلاگ متفاوت ، مجالى براى اندیشیدن
مجموعه اى از ؛
روایات ، حکایات ، خاطرات ، داستان ، شعر ، هنر ، طنز ، و .....
فرهنگ ، هنر ، سیاست ،

راویان : " امانت در نقل و صداقت در قول "
محدثى مستند...
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر رواى است بر من نیست
" نظامى "

💢 راویان هیچ متن و نوشته‌اى را بدون ذکر سند و منبع اثر منتشر نمی‌کند.
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۲۷ ب.ظ

✅ دروغگوترین


سه نفر راهگذر دینارى پیدا کردند خواستند آن را مابین خود قسمت نمایند. یکنفر از آن‌ها گفت رفقا بیایید یک کاری بکنیم. گفتند چه کار؟ گفت هر یک از ما دروغی می‌گوییم، دروغ هرکس که بزرگتر شد دینار مال او باشد. گفتند بسیار خوب، اول تو بگو.
گفت پدر من تاجر عطر فروش بود، یکروز یک دانه تخم مرغ خرید و آن را آورده در زیر مرغی که در خانه داشتیم گذاشت. معلوم شد آن تخم مرغ از تخم مرغهای روسی بوده‌است زیرا جوجه خروسی که بیرون آمد زیاد عظیم‌الجثه بود، بطوری که پدر من اجناس عطرفروشی خود را به روی او بار کرده و در کوچه‌ها گردش نموده به معرض فروش در می‌آورد. بدیهی است چندی که گذشت پشت آن جوجه خروس به واسطه بردن بار زخم شد و به این سبب پدرم آن را در خانه نگاه داشت و بر حسب دستور یکی از دوستان قدری هسته خرما کوبیده بروی زخم می‌گذاشت. چندی که گذشت درخت خرمایی در پشت آن خروس سبز شد، روز به روز جثه آن خروس بزرگتر شده آن نخل هم نمو می‌نمود تا وقتی که درخت بارور شده خرماهای زیاد آورد. بچه‌ها برای چیدن خرما سنگ و کلوخ به جانب آن درخت پرتاب کرده، بقدری سنگ و کلوخ در پشت آن جوجه خروس جمع شده بود که یک قطعه زمین حاصلخیز در آنجا تشکیل یافته، پدرم یک جفت گاو آورده آن زمین را شخم زد و تخم هندوانه در آنجا کاشت. هندوانه‌ها به قدری بزرگ شده بودند که یک روز با چاقو خواستم یکی از آن‌ها را پاره بکنم، چاقو از دست من رها شده به درون هندوانه افتاد. فوراً طنابی به کمر پیچیدم و سر آن را خارج محکم کرده در هندوانه غوطه ور شدم تا چاقوی خود را به دست بیاورم. دیدم سه نفر ساربان در آنجا آمد و شد می‌کنند. از آن‌ها سراغ چاقوی خود را گرفتم، گفتند ای بابا خدا پدرت را بیامرزد ما حالا چندین روز است که سه قطار شتر با بار در اینجا گم کرده‌ایم و این سه چهار روزه هرقدر تفحص می‌کنیم چیزی بدست نمی‌آوریم، حالا تو آمده و چاقوی خود را می‌خواهی در اینجا پیدا بکنی!!
آن دو نفر رفیق دیگر که این دروغها را شنیدند گفتند کافی است هرگز ما نمی‌توانیم از این بزرگتر دروغ جعل نموده، این دینار را بگیر و ما را آسوده بگذار.

📗 هزار و یک حکایت
📝 خلیل خان ثقفى
📚 طنز

راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۷
راویان
دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۳۸ ق.ظ

🎵 وطن


خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدم ها
چه شادی ها خورد برهم چه بازی ها شود رسوا

یکی خندد ز آبادی, یکی گرید ز بربادی
یکی از جان کند شادی یکی از دل کند غوغا

چه کاذب ها شود صادق چه صادق ها شود کاذب 
چه عابدها شود فاسق ,چه فاسق ها شود ملا

چه زشتی ها شود رنگین, چه تلخی ها شود شیرین
چه بالاها رود پایین چه سفلی ها شود علیا

عجب صبرى خدا دارد که پرده بر نمیدارد
وگر نه بر زمین افتد زجیب محتسب مینا

شبی در کنج تنهایی میان گریه خوابم برد
به بزم قدسیان رفتم ولی در عالم رویا

درخشان محفلی دیدم چو بزم اختران روشن
محمد همچو خورشیدی نشسته اندران بالا 

روان انبیاء با او، على شیر خدا با او
تمام اولیاء با او همه پاک و همه والا

ز خود رفتم در آن محفل تپیدم چون تن بسمل
کشیدم ناله اى از دل زدم فریاد واویلا

که ای فخر رسل احمد برون شد رنج ما ازحد
دلم دیگر به تنگ آمد ز بازی های این دنیا

زند غم بر دلم نشتر ندارم صبر تا محشر
بگو با عادل داور بگو با خالق یکتا

چسان بینم که نمرودی بسوزاند خلیلی را
چسان بینم که فرعونی بپوشاند ید بیضا

چسان بینم که نامردی چراغ انجمن باشد
چسان بینم جوانمردی بماند بیکس و تنها

چسان بینم بداندیشی کند تقلید درویشان
چسان بینم که ابلیسی بپوشد خرقه ى تقوا

چسان بینم که شهبازی بدام عنکبوت افتد
چسان بینم که خفاشی کند خورشید را اغوا

چسان بینم که ناپاکی فریبد پاکبازان را
چسان بینم که انسانی بخواند خوک را مولا

غریب و خانه ویرانم فدایت این تن و جانم
مبادا نقد ایمانم رود از کف در این سودا

چه شد تاثیر قرانی چه شد رسم مسلمانی
کجا شد سوره یاسین کجا شد آیه طه ؟

به شکوه چون لبم واشد حکیم غزنه پیدا شد
بگفتا بسته کن دیگر دهان از شکوه بیجا

عروس حضرت قران نقاب آنگه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا

به این آلوده دامانی به این آشفته سامانی
مزن لاف مسلمانی مکن بیهوده این دعوا

مسلمان مال مسلم را به کام شعله نسپارد
مسلمان خون مسلم را نریزد در شب یلدا

برو خود رامسلمان کن پس آنگه فکر قران کن
سفر در کشور جان کن که بینی جلوه معنا

سنایی رفت و پنهان شد مرا رویا پریشان شد
خیال از اوج پایان شد فرو افتادم از بالا

نه محفل بود، نی یاران نه غمخوار گنهکاران
ز ابر دیده ام باران فرو بارید بی پروا

اتاقم نیمه روشن بود کتابی چند با من بود
گشودم گنج حافظ را که یابم گوهر یکتا

یقینم شد که حالم را لسان الغیب میداند
که در تفسیر احوالم بگفت آن شاعر دانا

الا یا ایهالساقى ادرکاساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولى افتاد مشکلها

شب تاریک و بیم موج و گردابى چنین هائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها

بگفتم حافظا اکنون کمى از حال میهن گوى
که ما در گوشه غربت از او دوریم منزلها

بگفتا خامه خون گرید گر آن احوال بنویسم
به طوفان مانده کشتى ها به آتش رفته حاصلها

ز تیغ نامسلمانان ز سنگ ناجوانمردان
فتاده هر طرف سرها شکسته هر طرف دلها

بگفتم چون کند مردم بگفتا خود نمیدانی ؟
جرس فریاد می دارد که بربندید محفلها !

#رازق_فانى / شاعر افغان
#اشعار

🔻#پى‌نوشت: ابیات ابتدایى این شعر در فضاى مجازى به اشتباه به سهراب سپهرى منتسب شده‌است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۸
راویان
يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۱۷ ب.ظ

✅ گریستن از نـاز


نوح را نام «یشکر» بود لکن از بس که بگریست و در طلب رضای حق نوحه کرد و زاری، وحی آمد از حق جل جلاله که: «یا نوح کم تنوح» ای نوح تا کی نوحه کنی و چند گریی؟ نوح گفت: خداوندا، کریما، لطیفا، بآن می‌گریم تا تو گویی چند گریی، و این خسته روانم را مرهم نهی، خداوندا اگر تا امروز از حسرت و نیاز گریستم اکنون تا جان دارم از شادی و ناز گریم.
پیر طریقت گفت: الهی در سر گریستنی دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن یتیم از حسرت است و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود این قصه‌ایست دراز، ای جوانمرد این ناز در چنین حال کسی را رسد که ناز پدران و مادران ندیده باشد و نه در حجر شفقت دوستان آرام داشته بود، بلکه در بوته بلا تنش گداخته باشد و زیر آسیای محنت فرسوده، نبینی که با سید اولین و آخرین و خاتم‌النبیین، اول چه کردند. پدر و مادر را از پیش وی برداشتند تا ناز مادران نبیند و در حجر شفقت پدران ننشیند، چون به غار حرا آمد گفتند ای محمد خلوتگاهی نیکو ساختی لکن عقبه‌ای در پیش است، بدر خانه بوجهل می‌باید شد و در زیر شکنبه شتر می‌بباید نازید، و دندان عزیز خویش فدای سنگ سنگدلان می‌باید کرد و رخساره را بخون دل خلق می‌باید زد که بر درگاه ما چنان نازک و نازنین نتوان بود.
خون صدیقان بپالودند و زان ره ساختند
جز بجان رفتن درین ره یک قدم را بار نیست

📗 کشف‌الاسرار و عدة‌الابرار / مشهور به تفسیر خواجه عبدالله انصارى
📝 ابوالفضل رشیدالدین میبدی
📚 #روایات #عرفان

راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۱۷
راویان
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۵۱ ب.ظ

✅ شیخ اشراق و دیرشدگى ازدواج کیانا


دیگر رو شده بود که غرض از روزه گرفتن و سفره انداختن و زیارت رفتن خاله عفت، دیرشدگی ازدواج کیاناست؛ مساله‌ای ساده که داشت بسیار بغرنج و ماورایی می‌شد؛ کیانا زشت و تلخ و بداخلاق بود و بعداز سی سال کسی حاضر به ازدواج بااو نبود. حتی قبولی با تأخیرش در دانشگاه هم بخت دختر را باز نکرد. غصه کیانا داشت خاله را از پا درمی‌آورد. روانی‌اش کرده بود. قرص می‌خورد. گریه می‌کرد. نذر می‌کرد و در خلوت برای فرید می‌نالید که بچه‌ام بدبخت می‌شود، هرگز شوهر پیدا نمی‌کند، می‌ترشد و تنها می‌ماند.
فرید می‌دید خاله‌اش واقعاً در سودای ازدواج کیانا در حال دیوانه شدن است. از طرفی با تمام اطمینانی که به گوناگونی طبیعت و تنوع سرشت آدمیان داشت، شک داشت آیا در این دنیای به این گوناگونی مردی یافت می‌شود که کیانا را تحمل کند یا نه؟ در همین روزگار که فرید به دل‌نگرانی خاله عفت فکر می‌کرد، در بوفه دانشگاه، کوهیار را دید. این کوهیار رسماً یک شاخ متحرک بود که به همه فرو می‌رفت؛ ستیزه جو، خود برتربین و پنجه کش.
فرید با خود اندیشید اگر این کوهیار الاغ داماد ما می‌شد چه اتفاقی می‌افتاد؟ این یک زاویه نگاه جدید و ابداعی بود که شب قبل آن را در کتابی خوانده بود. کتاب پیشنهاد داده بود مزخرف‌ترین آدم زندگی‌تان را تصور کنید و از خود بپرسید اگر او در نسبتی جدید و خوشایند با شما قرار بگیرد چه اتفاقی می‌افتد؟ کوهیار، نچسب و عصبی و بیمار بود. هیچ نسبتی با او خوشایند نبود. همیشه خودش را در رقابت با بقیه می‌دانست؛ حتی ممارست علوم عقلی نتوانسته بود نجاتش دهد، بس که گرفتار رذایل کلاسیک بود! اگر هزار سال پیش به دنیا آمده بود، یک مغول کشورگشا بود؛ بشدت به جهانگیری علاقه داشت و می‌گفت؛ روزی آوازه‌ام در جهان می‌پیچد. حسود بود؛ خصوصاً نسبت به فرید و روی هم رفته بد ذات! با این حال چهار تا کتاب خوانده بود یکی دو جا تدریس می‌کرد و پس فردا که دکترا می‌گرفت، می‌توانست ویترین خانواده خاله عفت هم باشد. برای کیانا هم خوب بود. از آن طرف زشتی و درشتی کیانا هم به افکار فلسفی او و تلاش علمی‌اش کمک می‌کرد. از قدیم گفته‌اند زن زشت، آدم را فیلسوف می‌کند. به اندازه کافی هم گیج می‌زد که با اندک کار حساب شده روی ذهنش بتوان نتیجه گرفت. جدای اینها اگر کوهیار با کیانا ازدواج می‌کرد، پرونده یک دعوای قدیمی شخصی بین فرید و کوهیار بسته می‌شد. کوهیار یکی از افتخارات خود را آن می‌دانست که هیچ زنی نمی‌تواند او را از پا درآورد و قدرت او در بی‌محلی به زنان و در عین حال فرمانروایی بر آنهاست. فرید با خودش فکر کرد بد نیست از این بد ذاتی و حسادت رفیقش انتقام بگیرد.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۵۱
راویان
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۲۹ ب.ظ

🎵 فروشی نیست!


دردی که مرا هست به مرهم نفروشم
ور عافیتش صرف دهی هم نفروشم
بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد
من درد نوازنده بـه مرهم نفروشم
ای خواجه من و تو چه فروشیم به بازار
شادی بفروشی تو و من غم نفروشم
کو محرم غم گشته دل زنده بـه دردى
کین راز، بـه دل مردهٔ خرم نفروشم
رازی که چو نای از لب یاران ستدم من
از راه زبـان بـر دل همدم نفروشم
آری منم آن نای زبان گم شده کاسرار
الّا ز ره چشم بـه محرم نفروشم
چون نای شدم سر چو زبان گم شده خواهم
تا پیش ز کس دم نخرم، دم نفروشم
من نیست شدم نیست شدن مایهٔ هستی‌است
این نیست بـه هستی ابـد کم نفروشم
کو تیغ که مفتاح نجات است سرم را
کان تیغ به صد تاج سر جم نفروشم
لب خنده زنان زهر سر تیغ کنم نوش
زهری که بـه صد مهرهٔ ارقم نفروشم
دستار به سرپوش زنان دادم و حقا
کان را بـه بهین حلهٔ آدم نفروشم
زان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد
یک تار به صد مغفر رستم نفروشم
زین خام که دارد جگر پخته تریزش
پرزی به هزار اطلس معلم نفروشم
این یک شب خلوت که به هر هفته مرا هست
حقا که بـه شش روز مسلم نفروشم
گفتی نکنی خدمت سلطان، نکنم نی
یک لحظه فراغت به دو عالم نفروشم
گویند که خاقانی ندهد به خسان دل
دل کو سگ کهف است به بلعم نفروشم
بر کور دلان سوزن عیسی نسپارم
بـر پـرده‌ دران رشتهٔ مریم نفروشم

#خاقانی
#اشعار

راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۲۹
راویان
پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ

✅ زنبیل که خرد؟


شبی سلیمان علیه‌السلام مناجات می‌کرد و قدم بر بساط انبساط داشت، گفت بار خدایا این همه دیو و پری را به فرمان من کردی و ابلیس پادشاه ایشان است و همه‌ی بلا و محنت مومنین از اوست بمن ندادی، بار خدایا او را بمن ده تا او را بند کرده در زندان کنم. خدای تعالی او را گفت: نبایدت! او الحاح کرد و تضرع کرد و بدان سرّی که اسم اسماء خاصیت او بود سوگند داد. خداى تعالى بفرمود تا او را پیش سلیمان آوردند. او ابلیس را ببست و در زندان کرد.
و چون از زنبیل بافتن فارغ شد، زنبیل ببازار فرستاد تا بفروشند، هیچ کس نخرید. باز آوردند، سلیمان علیه‌السلام آن شب گرسنه بخفت. دیگر روز زنبیلی دیگر ببافت و هردو ببازار فرستاد، هیچ کس نخرید. دوم شب هم گرسنه بخفت. سیم روز زنبیل دیگر ببافت و ببازار فرستاد، هم نخریدند. گفت: بار خدایا سه روز است تا کس زنبیل من نمی‌خرند و من گرسنه مانده‌ام، این چیست؟
گفت: یا سلیمان بدانکه ابلیس که تو او را ببسته‌ای، مهتر بازارها و شریک دکان‌ها و مال‌هاست، چنانکه در کلام عزیز خود گفت: وشارکهم فی‌الاموال والاولاد، ولایت عمارت دنیا او راست. غفلت و امل و دوستی دنیا و طلب سود و زیادت، همه ولایت و لشکر اوست. چون مهتر بازارها و شریک دکان‌ها و مال‌ها بزندان واداشته‌ای و بسته بود، و غفلت و امل از دل‌ها بیرون شود، زنبیل که خرد؟ 
یا سلیمان اگر او نبودی خود بودی که نوبه بتو نرسیدی، و بودی که آدم و حوا از بهشت بدر نیفتادندی. ما بحکمت خود چنانکه خواستیم اسباب ساخته و ابلیس را سبب دوام عمارت و بقای دنیا تا بقیامت ساخته‌ایم. سلیمان علیه‌السلام گفت: بار خدایا من اورا رها کنم؟ یا سلیمان ما گفتیم و تو اکنون بدانستی که گرسنه شدی، رها کن اورا. رها کرد و سخت گرسنه بود. در حال زنبیل ببازار فرستاد و بخریدند، نان خرید و بخورد و از آن عجایب او را حکمت‌ها معلوم بعنایت خدای تعالی.

📗 تحفة الملوک
📝 امام محمد غزالى
📚 حکمت

راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۳
راویان
چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

💠 به من ایمان بیاور


به من ایمان بیاور
در یک لحظه می توانم 
تنها یک لحظه 
خورشید را به آغوشت بیاورم
و ماه را به اتاقت
به من ایمان بیاور
معجزه من
آغوش زنى است به طعم دریاها 
چیزى که هیچ بهشتى ندارد!

Joumana Haddad, Lebanese Poet
#جمانه_حداد / شاعر لبنانى
ترجمه #بابک_شاکر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۰
راویان
چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۵۱ ب.ظ

✅ تظاهر دانایى


شما در جامعه‌ای زندگی می‌کنید که کلمه نمی‌دانم و بلد نیستم کمتر از هر کلمه‌ی دیگری به گوشتان می‌خورد. چطور جماعتی تا قبل از این که بدانند که نمی‌دانند به دنبال دانستن خواهند رفت... مگر ممکن است؟
ظریفی از دوستان تعریف می‌کرد از بسیاری از آدم‌های تحصیل کرده دور و برم پرسیدم که جزایر لانگرهانس کجاست؟ گفت باور کردنی نبود. آن‌هایی که می‌دانستند که می‌گفتند ولی باقی به جز یکی دو نفر که گفتند نمی‌دانیم، همه سعی کردند از اقیانوس اطلس گرفته تا مدیترانه و دریای مانش این جزایر را یک جایی بگنجانند!

🔸جزایر لانگرهانس اصلاً در دریایی وجود ندارد و جزء اعضاء ترشحى لوزالمعده است.

📗 جامعه شناسى خودمانى
📝 حسن نراقى
📚 فرهنگ

راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۵۱
راویان