راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان ، وبلاگ متفاوت ، مجالى براى اندیشیدن
مجموعه اى از ؛
روایات ، حکایات ، خاطرات ، داستان ، شعر ، هنر ، طنز ، و .....
فرهنگ ، هنر ، سیاست ،

راویان : " امانت در نقل و صداقت در قول "
محدثى مستند...
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر رواى است بر من نیست
" نظامى "

💢 راویان هیچ متن و نوشته‌اى را بدون ذکر سند و منبع اثر منتشر نمی‌کند.
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۱ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ق.ظ

✅ پول


مرد توی راهرو از کنار سلول‌های دیگر رد می‌شد و به طرف اتاق خودش می‌رفت. دسته ای پول را هم توی دستش گرفته بود و می‌شمرد. چند ماهی بود گرفتار زندان شده بود به خاطر بدهی‌ای که بالا آورده بود. دیگر داشت کم کم عادت می‌کرد به بیکاری زندان، سیگار کشیدن‌های پی درپی هم سلولی‌ها، دلتنگی‌های گاه وبیگاه برای دخترش، سوسوی شبانه چراغ خانه های مردم و خیلی چیزهای دیگری که تجربه‌اش را هیچ وقت نداشت.

به در سلول که رسید، هنوز شمارش پول‌ها تمام نشده بود. یکی از هم سلولی‌هایش نشسته بود روی تختش و دود سیگار را حلقه‌ای می‌فرستاد هوا. 

-به به پولدار شدید سهراب خان!

مرد سرش را بالا گرفت و لبخند زد.

-دخترم آمده بود ملاقات. داده دستم خالی نباشه. و دوباره اسکناس‌ها را ورق زد و شمرد. هم سلولی توی تختش تکان خورد.

- دخترت چی کاره‌اس؟

شماره اسکناس‌ها از دست مرد در رفت. سرش را گرفت بالا و هم سلولی را نگاه کرد.

- هیچ نپرسیدی از دخترت که این پول‌ها را از کجا میاره؟

مرد یک قدم عقب رفت تکیه داد به میله های سلول. پول‌ها از دستش رها شدند و پَرپَرزدند روی زمین. خودش هم آرام سُرید و نشست وسط پول‌های پخش شده روی زمین.


📝 یوسف مهدوی

⬅️#داستانک


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۱
راویان
يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۴۳ ب.ظ

✅ چاى تُـفى!


در کوچه پس کوچه های دیروز…
از نقل قول‌های یک دوست……
گلرخ بیست و سه ساله بود….
تازه درسش را درتهران تمام کرده بود و حالا هم برگشته بود شیراز. با هزار دنگ و فنگ کاری جور کرده بود و با هزار دردسر پدر و مادر سنتی و سختگیرش را برای کارکردن راضی! همین اندازه هم که برای درس رفته بود تهران کلی خلاف کرده بود !!
حالا هم تو فکر شوهر دادنش بودند…..حاضر بودند به هر خواستگاری که ندا می‌داد بله را بدهند…طفلی گلرخ هم عصبانی!! حق هم داشت…
خانم دوسی (مخفف دوستی در لهجه‌ی شیرازی برای بزرگتران فامیل) که اصلا خاله‌ی مادرش بود براش یک پسر خوب از یک خانواده‌ی ریشه دارشیرازی پیدا کرده بود..حالا هم زنگ زد و قرار گذاشته بود…وقتی نداشتند!!!

بنا بود که شب نشده، دم غروب بیان خواستگاری. مادر هول هولکی پرید سر کوچه میوه بخره، قبل از رفتن به گلرخ هم کلی سفارش کرد: زیر آلوها رو خاموش کن ..حالا نمی شه دوپیازه آلو درست کرد، بوی پیاز داغ خونه را برمی‌داره.(آلو در لهجه‌ی شیرازی به سیب زمینی گفته می‌شود)…
گلرخ عصبانی بود..آخه حالا شوهر نمی‌خواست!!! اصلاً توجهی به حرف مادرش نکرد و چه پیاز داغی گرفت!!…..مادر آمد..تا کلید را تو در چرخاند،مهلت نداد : گلرخ…جیگری نشی دختر….مگه نگفتم بو پیاز داغ خونه رو برنداره؟ دارن میان!! بدو برو پنجره ها رو باز کن، خودت هم بوپیاز گرفتی!!…عطر بزن…وقت حمام هم نیست!! مادر یک ریز حرف می زد وگلرخ هم بی‌تفاوت نگاهش می‌کرد و همین هم بیشتر حرص مادر را در می‌آورد…..
گلرخ رفت که آماده بشه….برخلاف سفارش مادر زشت‌ترین تیپ و قیافه‌ای که می‌تونست برای خودش ساخت !! وقتی برگشت دید مادرش همه چیز را آماده کرده .تا مادرش را دید برق از سرش پرید!! آخه مادر همچین خودشو ساخته بود، انگار قرار بود بیان خواستگاری خودش!! دختر اولش بود…کمی زیادی ذوق زده شده بود….پیمانه‌ی ماتیک و سرخاب از دستش در رفته بود !!! تو دلش به مادر خندید…. تصمیم گرفت اوقات مادر را تلخ نکنه و این شادی را فعلا از او نگیرد تا بعد…انشاالله که داماد از او خوشش نمی‌آمد…. مادراز سر و وضع گلرخ خوشش نیامد..ولی چیزی نگفت!! فقط حرص خورد…. تند و تند شروع کرد به توضیح دادن دروس مادرانه:…زیاد خیره نمی‌شی..زیاد سرتو پایین نمی‌اندازی….وقتی راه میری هواست به شلنگ تخته هات باشه!! …نمی‌خواد بخندی..اگه لازم شد هم فقط نخودی می‌خندی‌ها !!! هر وقت هم بهت اشاره کردم میری چای میریزی…چای هم که قبلاً صد بار بهت گفتم…حالا ببینم چقدر آبروداری می‌کنی ها!!….
کمی بعد مهمان‌ها آمدند…گلرخ داماد را که دید جا خورد!! خیلی خوشتیپ و دختر پسند بود….حالا پشیمان بود که چرا بیشتر به خودش نرسیده بود!!! قرار بود هول نکنه، اما بدجوری خودشو باخته بود!!
وقتی مادر با چشم و ابرویی زمان چای ریختن را به او یادآوری کرد، از شدت بی‌قراری یادش رفت باید مثل کبک خرامان بلند بشه …چنان عجولانه بلند شد که نزدیک بود زمین بخوره!! با بدبختی تعادلش را حفظ کرد…حتی نفس نمی‌کشید تا رسید به آشپزخانه…..بعد ..تازه یادش افتاد باید نفس بکشه!! نفسش را رها کرد…………………………..چه نعمتی ست نفس کشیدن!!!
سینی چای را آورد ..قوری را از روی سماور برداشت…..برای اولین بار سعی می‌کرد تمام سفارشهای مادررا دانه به دانه به یاد بیاره…
مادر گفته بود:” چای که میریزی نکنه تو چای حباب درست بشه ها…باید یک جوری بریزی و ارتفاع قوری رو یک جوری با استکانها تنظیم کنی که حباب درست نشه !!
اولین چای را ریخت.. ای وای حباب!!! …به فکرش رسید با نوک انگشت حبابها را بترکونه….همین کار رو کرد ..اما انگشتش سوخت !! با عجله انگشتش را به طرف دهان برد تا سوختگی را با آب دهان آرام کند…..بعد استکان دوم…باز هم حباب!!!! ….و دوباره ترکاندن حباب و انگشت به دهان بردن تا استکان دوازدهم!!! غافل از اینکه یک تماشاچی دارد!! گویا آقا داماد نیاز به دستشویی رفتن پیدا کرده بود ..او نیز هول کرده بود !! آدرس دستشویی را به او دادند:” آخر راهرو ..سمت چپ”.. وقتی به راهرو آمده بود …اشتباها کمی بیشتر آمده بود تا در آشپزخانه…و گلرخ را دیده بود که چه می‌کند!!!!
گلرخ که کارش تمام شد سینی را برداشت و همین که سر بالا کرد؛ او را دید!! نزدیک بود سینی از دستش بیفتد…….وای که چه غلتی کرده بود!!! داماد هم هول شده بود…با کمی خجالت راه دستشویی را پرسید..گلرخ هم راه را به او نشان داد…
خواستگاری تمام شد..گلرخ فکر نمی‌کرد آنها دوباره تماس بگیرند با این گند کاری که کرده بود…همه چیز را تمام شده فرض می‌کرد… با کلی تاسف!!!!.. اما در بهت و ناباوری او…. چند روز بعد دوباره تماس گرفتند و قرار مدار جدید گذاشتند!!
ازدواج سر گرفت……یک زندگی شیرین و عاشقانه آغاز شد….سالها گذشت…اما هنوز که هنوز است؛ وقتی امیر از گلرخ چای می‌خواهد می‌گه: خانم…….لطفاً یک چای تفی مرحمت کنید که بدجوری نمک گیرمون کرد!

📝 مژده ذوالقدرى
⬅️#داستانک

راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۳
راویان
يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۵۰ ب.ظ

✅ هیچ شاهدی در کار نیست


یک ماهی به قلاب ماهی گیری نوک زد. ماهی­ های دیگر از او پرسیدند، چرا این همه دُم دُم می­زنی؟ ماهی گیر کرده در قلاب گفت: «من دُم دُم نمی ­زنم، فضانورد هستم و دارم در کابین پرتاب تمرین بی ­وزنی می­کنم.» ماهی ­های دیگر گفتند: «ببینیم و باور کنیم.» و نگاه کردند تا ببینند چه می‌شود. ماهی در قلاب خودش را بلند کرد و در دایره‌ای بلند از آب پرید بیرون. ماهی ­های دیگر گفتند: «او منطقه ما را ترک کرد و به فضا پرتاب شد. ببینیم وقتی برگشت، چی تعریف می‌کند.» ماهی برنگشت. ماهی­ ها گفتند: « پس این حقیقت دارد که نیکان گفته ­اند، بالا بهتر است تا پایین.» فضانورد پشت فضانورد بود که به قصد تمرین به کابین پرتاب می‌رفت و به فضا پرواز می‌کرد. فضانوردان صف می ­ایستادند و منتظر می‌شدند نوبت شان برسد. در ساحل ماهی گیری تنها نشسته بود و می‌گریست. یکی از فضانوردان رو به او کرد و گفت: «ای ماهی بزرگ، چرا گریه می‌کنی؟ آیا تو هم فکر می‌کردی این بالا بهتر است؟» ماهی گیر گفت: «نه، به خاطر این گریه نمی‌کنم، گریه می‌کنم چون نمی‌توانم برای کسی تعریف کنم، که امروز و این­جا چه اتفاقی دارد می‌افتد. پنجاه و هشت ماهی در یک ساعت و تا چشم کار می‌کند، هیچ شاهدی در کار نیست.»

📗 گزیده داستانک های جهان
📝 کریستا راینیگ / مترجم : ناصر غیاثى 
⬅️#داستانک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۵۰
راویان
يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۵۵ ب.ظ

✅ گناه وقایع‌نگار فریب‌خورده


روزگاری که وحشت حاکم بود، بازداشت‌های دسته‌جمعی در دستور روز قرار گرفت. شب‌ها این کار را می‌کردند. گروهی با چهره‌ی پوشیده در می‌کوفتند و دستور می‌دادند صاحبخانه خواب‌آلود لباس بپوشد. بعد هم او را به یکی از زندان‌های کوچک شهر می‌بردند که مثل قارچ در جای جای شهر می‌رویید. گاهی پاسبان‌ها تمام خانواده را یکجا بازداشت می‌کردند و مادر بزرگ‌ها و بچه‌ها را هم که دم اجاق خواب بودند با خود می‌بردند.

جمعیت شهر روز به روز آب می‌رفت و گشتی‌ها عورکشان سرتاسر شهر را درمی‌نوردیدند و مردم را از خانه‌هاشان بیرون می‌کشیدند و توی خیابان‌ها خرکش می‌بردند. بسیاری از مردم شب با لباس می‌خوابیدند و بقچه و بندیل‌شان را زیر سر می‌گذاشتند و چرت می‌زدند، زیرا هر لحظه انتظار داشتند که مأموران بر سرشان آوار شوند. باورشان نمی‌شد اینقدر جا، در زندان‌های شهر باشد، اما مدتی بعد هر خانه‌ای زندان شد، یکی پس از دیگری. بعد هر کس را در خانه دیگری حبس می‌کردند. ثروتمندان را در خانه فقرا می‌چپاندند و برعکس، سربازها را به مدارس، کشیش‌ها را به پادگان، پزشکان و بیماران را به نجیب‌خانه‌ها و اراذل و اوباش را به صومعه‌ها راندند.

نیروی کار به شدت کاهش پیدا کرده بود و بیشتر کار‌ها را زندانی‌ها به عهده داشتند. از آنجا که مثل بقیه لباس می‌پوشیدند و تعدادشان محرمانه بود، تشخیص اینکه چه کسی زندانی است و چه کسی آزاد کار دشواری بود. حتی زندانی‌ها را برای دستگیری استخدام می‌کردند. هرچند خود زندانی بودند، با خود اسلحه هم حمل می‌کردند.

تعداد بازداشت‌ها رو به فزونی می‌رفت. در میان زندانی‌های آتی مقامات مشهور شهر هم به چشم می‌خوردند. کشیش‌ها، تجار، رؤسای ستاد ارتش، دژبان‌ها و کارمندان را هم با خود بردند. در پایان همه را زندانی کردند حتی اعضای دولت را هم به زندان انداختند. هر کس دیگری را می‌پایید. همه زندانی بودند و کسی نمی‌دانست چه کسی حکم و مجوز این بازداشت‌ها را صادر کرده است. همه حس می‌کردند که در اداره‌ی شهر سهمی دارند و در بازداشت افراد و تحمل زندان بی نصیب نیستند. از آنجا که همگی یکجور لباس می‌پوشیدند و از حقوقی مساوی برخوردار بودند و همه تحت بازداشت قرار داشتند به کار خود ادامه می‌دادند انگار نه انگار که حادثه‌ای اتفاق افتاده. آن‌ها زندگی عادی خود را ادامه می‌دادند و اگر کسی چیزی از آن‌ها می‌پرسید اظهار رضایت می‌کردند.

چند سال بعد منکر هرگونه بازداشت و دستگیری شدند و اعلام کردند که همه این حرف‌ها ساخته و پرداخته مورخ مغرض، ناآگاه و فریب خورده بوده است.

📝 پاوائو پاولیسیج
ترجمه : اسدالله امرایی
⬅️ داستانک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۵
راویان
يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۰۹ ق.ظ

✅ مشاوره


مشاور شروع کرد: خوب، فکر می‌کنید ازدواج شما به بن بست رسیده؟
زن آهی کشید و گفت: اون همون مردی نیست که باهاش ازدواج کردم. اون اول‌ها خیلی رمانتیک بود. همیشه برام گل می‌خرید. در ماشین رو برام باز می‌کرد. و بطور شگفت انگیزی نوازشم می‌کرد.
زن داشت خاطراتش روپاک می‌کرد.
اما حالا تمام وقتش رو با دوستاش می‌گذرونه، آبجو می‌خوره و فوتبال نگاه می‌کنه. وقتی هم که خونه است می‌شینه جلوی تلویزیون و انتظار داره مثل یه خدمتکار حاضر به خدمت کنارش وایسم. انگار که من اثاث خونه ام. اصلاً نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاده! زن ساکت شد و صورتش رو با دستاش پوشوند.
مشاور بعد از سکوت کوتاهی پرسید: هیچوقت به شوهرتون گفتید که چه احساسی دارید؟
زن بدون اینکه سرش را بلند کند جواب داد: چه فایده‌ای داره؟ آدما که عوض نمی‌شن!

📝 ام_استنلی_بوبین / مترجم؛  زهرا تدین
⬅️ #داستانک

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۰۹
راویان
يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۱۵ ب.ظ

✅ سنگتراش ژاپنى


مردى همه روز از کوه سنگ می‌کند، کاری دشوار داشت، رنج فراوان می‌برد و مزد ناچیز می‌گرفت، از آن شغل جانفرسای ناخرسند بود، یکروز آهی کشید و گفت: پروردگارا چه می‌شد مرا توانگر می‌ساختی، تا بتوانم در تخت روان زیبا، زیر پرده‌های حریر سرخ بنشینم! فرشته از آسمان فرود آمد و به او گفت: آرزوی تو مستجاب شد! سنگتراش توانگر گشت و در تخت روان زیبا زیر پرده‌های حریر سرخ نشست، قضا را شهریار کشور از آنجا گذر کرد، سوارانی چند از پس و پیش گردونه‌اش در حرکت بودند، و چتری زرین سر تاجدارش را از گزند خورشید در امان می‌داشت، از تماشای موکب شاه در دل مرد توانگر آرزوی چتر زرین و گردونهٔ شاهی پدید آمد، باز آهی کشید و گفت: کاشکی که شاه بودم! باز فرشته از آسمان فرود آمد، که: آرزویت برآورده باد! شاه شد، سوارانی چند در پس وپیش گردونه‌اش در حرکت بودند و چتری زرین سر تاجدارش را از گزند خورشید در امان می‌داشت، اما زمین از تابش خورشید می‌گداخت، سبزه در چمن می‌سوخت، و روی شاه آزرده می‌شد. از نیروی مهر دیگ حسدش به جوش آمد، باز به حسرت آهی کشید که : ایکاش خورشید می‌شدم! فرشته از آسمان بزیر آمد که خورشید باش! 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۵
راویان
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۵۱ ب.ظ

✅ شیخ اشراق و دیرشدگى ازدواج کیانا


دیگر رو شده بود که غرض از روزه گرفتن و سفره انداختن و زیارت رفتن خاله عفت، دیرشدگی ازدواج کیاناست؛ مساله‌ای ساده که داشت بسیار بغرنج و ماورایی می‌شد؛ کیانا زشت و تلخ و بداخلاق بود و بعداز سی سال کسی حاضر به ازدواج بااو نبود. حتی قبولی با تأخیرش در دانشگاه هم بخت دختر را باز نکرد. غصه کیانا داشت خاله را از پا درمی‌آورد. روانی‌اش کرده بود. قرص می‌خورد. گریه می‌کرد. نذر می‌کرد و در خلوت برای فرید می‌نالید که بچه‌ام بدبخت می‌شود، هرگز شوهر پیدا نمی‌کند، می‌ترشد و تنها می‌ماند.
فرید می‌دید خاله‌اش واقعاً در سودای ازدواج کیانا در حال دیوانه شدن است. از طرفی با تمام اطمینانی که به گوناگونی طبیعت و تنوع سرشت آدمیان داشت، شک داشت آیا در این دنیای به این گوناگونی مردی یافت می‌شود که کیانا را تحمل کند یا نه؟ در همین روزگار که فرید به دل‌نگرانی خاله عفت فکر می‌کرد، در بوفه دانشگاه، کوهیار را دید. این کوهیار رسماً یک شاخ متحرک بود که به همه فرو می‌رفت؛ ستیزه جو، خود برتربین و پنجه کش.
فرید با خود اندیشید اگر این کوهیار الاغ داماد ما می‌شد چه اتفاقی می‌افتاد؟ این یک زاویه نگاه جدید و ابداعی بود که شب قبل آن را در کتابی خوانده بود. کتاب پیشنهاد داده بود مزخرف‌ترین آدم زندگی‌تان را تصور کنید و از خود بپرسید اگر او در نسبتی جدید و خوشایند با شما قرار بگیرد چه اتفاقی می‌افتد؟ کوهیار، نچسب و عصبی و بیمار بود. هیچ نسبتی با او خوشایند نبود. همیشه خودش را در رقابت با بقیه می‌دانست؛ حتی ممارست علوم عقلی نتوانسته بود نجاتش دهد، بس که گرفتار رذایل کلاسیک بود! اگر هزار سال پیش به دنیا آمده بود، یک مغول کشورگشا بود؛ بشدت به جهانگیری علاقه داشت و می‌گفت؛ روزی آوازه‌ام در جهان می‌پیچد. حسود بود؛ خصوصاً نسبت به فرید و روی هم رفته بد ذات! با این حال چهار تا کتاب خوانده بود یکی دو جا تدریس می‌کرد و پس فردا که دکترا می‌گرفت، می‌توانست ویترین خانواده خاله عفت هم باشد. برای کیانا هم خوب بود. از آن طرف زشتی و درشتی کیانا هم به افکار فلسفی او و تلاش علمی‌اش کمک می‌کرد. از قدیم گفته‌اند زن زشت، آدم را فیلسوف می‌کند. به اندازه کافی هم گیج می‌زد که با اندک کار حساب شده روی ذهنش بتوان نتیجه گرفت. جدای اینها اگر کوهیار با کیانا ازدواج می‌کرد، پرونده یک دعوای قدیمی شخصی بین فرید و کوهیار بسته می‌شد. کوهیار یکی از افتخارات خود را آن می‌دانست که هیچ زنی نمی‌تواند او را از پا درآورد و قدرت او در بی‌محلی به زنان و در عین حال فرمانروایی بر آنهاست. فرید با خودش فکر کرد بد نیست از این بد ذاتی و حسادت رفیقش انتقام بگیرد.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۵۱
راویان
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۴ ق.ظ

✅ پـرى

پری ترشیده بود. 45 سال داشت و سالها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار می‌کرد. کارش این بود که نامه‌های رسیده را دسته بندی و بایگانی می‌کرد. ظاهرش خیلی بد نبود. صورتش پف داشت و چشم هایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می‌پوشید و این کفش‌ها اثر زنانگی اش را کمتر می‌کرد. یکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشم‌های گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی پاک می‌کرد. این اتفاق بی اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخری ها اتفاق عجیب غریبی افتاد. صبح ها آقایی پری را می‌رساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال‌ها ناکامی و خواستگارهای درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس می‌کردم پری روی زمین راه نمی رود. . .

با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش این طرف و آن طرف می‌رفت، سر میز دوستانش می‌ایستاد و اغلب این جمله را می‌شنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامی‌داشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران می‌گذاشت.

این روزها اندک دستی هم به صورتش می‌برد و سایه ملایم آبی روی پلک هایش می زد که او را بیشتر شبیه دخترهای افغان می‌کرد. ساعت‌ها برای ما زود می‌گذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می‌کرد و انتظار می‌کشید. سر ساعت دو که می‌شد آقا بهروز می‌آمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را می‌گرفت.

همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت می‌گفت؛ «بفرمایین. بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه.» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی می‌نشست و به کسی نگاه نمی‌کرد. چشم می‌دوخت به زمین تا پری بیاید. وقتی پری از اتاق رئیس می‌آمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصف ناپذیر می‌گفت؛ «خوبی الان میام.» می‌رفت و کیفش را برمی‌داشت و با آقابهروز از در می‌زدند بیرون.

این حال و هوای عاشقانه تا مدت‌ها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان می‌آمد. قرار شد در یک شب دل انگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همه بچه های شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمی‌کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمان‌ها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده‌اند.

حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا این اطمینان را پیدا کنند که اگر پری با این بر و رو می‌تواند شوهر به این شاخی پیدا کند، پس جای امیدواری برای بقیه بسیار بیشتر است.

آقابهروز هم طبق روال سابق صبح ها پری را می‌آورد می رساند و عصرها او را می‌برد ولی دیالوگ ها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را می‌دید بالاخره تکه‌ای بهش می‌انداخت؛ درباره داماد بودنش و از این حرف‌های بی نمک که به تازه دامادها می زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعه مرداد 78 آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پس‌انداز سال‌ها کار او را با خودش برد.

قرار بود پول‌هایشان را روی هم بگذارند و یک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نمی‌دانستیم چطور سر کار برویم و چه جوری توی چشم های پری نگاه کنیم. حتی می‌ترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه ای شیرینی.

ته چشم هایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد. منشی که از همه کم حوصله تر و فضول تر بود در میان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟»

پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.» قطره اشک کوچکی از گوشه چشم هایش پایین ریخت.

ما فهمیدیم راست می‌گوید. مهم نیست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماه ها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال می‌کردیم.

📗 آدم ها
📝 احمد غلامى
🗂 داستانک

از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۴
راویان
دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۹ ب.ظ

✅ شکلات‌هاى دوستى

 

با یک شکلات شروع شد. من یک شکلات گذاشتم کف دستش. او هم یک شکلات گذاشت توی دستم. من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا کردم. سرش را بالا کرد. دید که مرا می‌شناسد. خندیدم. گفت: « دوستیم؟» گفتم:«دوست دوست» گفت:«تا کجا؟» گفتم:« دوستی که تا ندارد» گفت:«تا مرگ؟» خندیدم و گفتم:«من که گفتم تا ندارد»

 

گفت:«باشد، تا پس از مرگ» گفتم:«نه ،نه، گفتم که تا ندارد». گفت: «قبول، تا آن جا که همه دوباره زنده می‌شوند ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم. تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم.» خندیدم و گفتم:«تو برایش تا هر کجا که دلت می‌خواهد یک تا بگذار. اصلأ یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا. اما من اصلأ تا نمی‌گذارم » نگاهم کرد . نگاهش کردم. باور نمی‌کرد. می‌دانستم. او می‌خواست حتمأ دوستی‌مان تا داشته باشد. دوستی بدون تا را نمی‌فهمید.

 

گفت: «بیا برای دوستی‌مان یک نشانه بگذاریم» . گفتم:«باشد. تو بگذار» . گفت:«شکلات. هر بار که همدیگر را می‌بینیم یک شکلات مال تو و یکی مال من، باشد؟» گفتم:«باشد» هر بار یک شکلات می‌گذاشتم توی دستش، او هم یک شکلات توی دست من. باز همدیگر را نگاه می‌کردیم. یعنی که دوستیم. دوست دوست. من تندی شکلاتم را باز می‌کردم و می‌گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می‌مکیدم. می‌گفت:«شکمو ! تو دوست شکمویی هستی» و شکلاتش را می‌گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ. می‌گفتم «بخورش» می‌گفت:«تمام می‌شود. می‌خواهم تمام نشود. می‌خواهم برای همیشه بماند»  صندوقش پر از شکلات شده بود. هیچ کدامش را نمی‌خورد. من همه‌اش را خورده بودم . گفتم: «اگر یک روز شکلات هایت را مورچه‌ها بخورند یا کرم‌ها، آن وقت چه کار می‌کنی؟» گفت:«مواظب‌شان هستم» می‌گفت: «می‌خواهم تا موقعی که دوست هستیم» و من شکلات را می‌گذاشتم توی دهانم و می‌گفتم:«نه ، نه ، تا ندارد. دوستی که تا ندارد.»
 

یک سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بیست سال شده‌است. او بزرگ شده‌است. من بزرگ شده‌ام. من همه شکلات‌ها را خورده‌ام. او همه شکلات‌ها را نگه داشته است. او آمده‌است امشب تا خداحافظی کند. می‌خواهد برود آن دور دورها. می‌گوید «می‌روم ، اما زود برمی‌گردم» . من می‌دانم، می‌رود و بر نمی‌گردد. یادش رفت به من شکلات بدهد. من یادم نرفت. یک شکلات گذاشتم کف دستش. گفتم «این برای خوردن» یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش:«این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت» . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات‌هایش . هر دو را خورد. خندیدم. می‌دانستم دوستی من «تا» ندارد. مثل همیشه . خوب شد همه شکلات‌هایم را خوردم. اما او هیچ کدامشان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟؟

 

📝 زرى نعیمى

🗂 داستانک

 

از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
 
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۷:۳۹
راویان
يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۳ ب.ظ

✅ آدم آهنى

 
عاقد گفت عروس خانوم وکیلم؟ 
گفتند عروس رفته گل بچینه. دوباره پرسید وکیلم عروس خانوم؟ 
- عروس رفته گلاب بیاره.
عاقد گفت براى بار سوم مى پرسم؛ عروس خانم. وکیلم؟
عروس رفته...
عروس رفته بود.
پچ پچ افتاد بین مهمانها. شیرین سیزده سالش بود؛ وراج و پر هیجان. بلند بلند حرف مى زد و غش غش مى خندید. هر روز سر دیوار و بالاى درخت پیدایش مى کردند. پدرش هم صلاح دید زودتر شوهرش دهد. 
داماد بددل و غیرتى بود و گفته بود پرده بکشند دور عروس.
شیرین هم از شلوغى استفاده کرده بود و چهاردست و پا از زیر پاى خاله خانبانجى ها که داشتند قند مى سابیدند، زده بود به چاک.
مهمانى بهم ریخت. هر کس از یک طرف دوید دنبال عروس. مهمانها ریختند توى کوچه. 
شیرین را روى پشت بام همسایه پیدا کردند.لاى طناب هاى رخت. پدرش کشان کشان برگرداندش سر سفره عقد. گفتند پرده بى پرده! نامحرمها رفتند بیرون. کمال مچ شیرین را سفت نگه داشت.
عاقد گفت استغفرالله! براى بار دهم مى پرسم. وکیلم؟
پدر چشم غره رفت و مادر پهلوى شیرین یک نیشگون ریز گرفت. عروس با صداى بلند بله را گفت و لگد زد زیر آینه. زن ها کل کشیدند و مردها بهم تبریک گفتند. کمال زیر لب غرید که آدمت مى کنم جووووجه و خیره شد به تصویر خودش در آینه شکسته.
فرداى عروسى شیرین را سر درخت توت پیدا کردند. کمال داد درخت هاى حیاط را بریدند. سر دیوارها هم بطرى شکسته گذاشتند. به درها هم قفل زدند. اسم عروس را هم عوض کردند. کمال گفت چه معنى دارد که اسم زن آدم شیرینى و شکلات باشد.
شیرین شد زهره.
زهره تمرین کرد یواش حرف بزند. کمال گفت چه معنى دارد زن اصلا حرف بزند؟ فقط در صورت لزوم! آنهم طورى که دهانت تکان نخورد. طورى هم راه برو که دستهایت جلو و عقب نرود. به اطراف هم نگاه نکن، فقط خیره به پایین یا روبرو.
زهره شد یک آدم آهنى تمام و عیار. فامیل ها گفتند این زهره یک مرضى چیزى گرفته. آن از حرف زدنش، آن از راه رفتنش. کمال نگران شد. زهره را بردند دکتر. دکتر گفت یک اختلال نادر روانى است. همه گفتند از روز عروسى معلوم بود یک مرگش مى شود. الان خودش را نشان داده. 
بستریش که کردند، کمال طلاقش داد.
خواهرها گفتند دلت نگیره برادر!
زهره قسمتت نبود. 
برایت یک دختر چهارده ساله پسندیده ایم به نام شربت.
 
📗 من یک زنم
📝 صدیقه احمدی
🗂 داستانک
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۳
راویان