راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان ، وبلاگ متفاوت ، مجالى براى اندیشیدن
مجموعه اى از ؛
روایات ، حکایات ، خاطرات ، داستان ، شعر ، هنر ، طنز ، و .....
فرهنگ ، هنر ، سیاست ،

راویان : " امانت در نقل و صداقت در قول "
محدثى مستند...
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر رواى است بر من نیست
" نظامى "

💢 راویان هیچ متن و نوشته‌اى را بدون ذکر سند و منبع اثر منتشر نمی‌کند.
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام محمد غزالی» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ

✅ زنبیل که خرد؟


شبی سلیمان علیه‌السلام مناجات می‌کرد و قدم بر بساط انبساط داشت، گفت بار خدایا این همه دیو و پری را به فرمان من کردی و ابلیس پادشاه ایشان است و همه‌ی بلا و محنت مومنین از اوست بمن ندادی، بار خدایا او را بمن ده تا او را بند کرده در زندان کنم. خدای تعالی او را گفت: نبایدت! او الحاح کرد و تضرع کرد و بدان سرّی که اسم اسماء خاصیت او بود سوگند داد. خداى تعالى بفرمود تا او را پیش سلیمان آوردند. او ابلیس را ببست و در زندان کرد.
و چون از زنبیل بافتن فارغ شد، زنبیل ببازار فرستاد تا بفروشند، هیچ کس نخرید. باز آوردند، سلیمان علیه‌السلام آن شب گرسنه بخفت. دیگر روز زنبیلی دیگر ببافت و هردو ببازار فرستاد، هیچ کس نخرید. دوم شب هم گرسنه بخفت. سیم روز زنبیل دیگر ببافت و ببازار فرستاد، هم نخریدند. گفت: بار خدایا سه روز است تا کس زنبیل من نمی‌خرند و من گرسنه مانده‌ام، این چیست؟
گفت: یا سلیمان بدانکه ابلیس که تو او را ببسته‌ای، مهتر بازارها و شریک دکان‌ها و مال‌هاست، چنانکه در کلام عزیز خود گفت: وشارکهم فی‌الاموال والاولاد، ولایت عمارت دنیا او راست. غفلت و امل و دوستی دنیا و طلب سود و زیادت، همه ولایت و لشکر اوست. چون مهتر بازارها و شریک دکان‌ها و مال‌ها بزندان واداشته‌ای و بسته بود، و غفلت و امل از دل‌ها بیرون شود، زنبیل که خرد؟ 
یا سلیمان اگر او نبودی خود بودی که نوبه بتو نرسیدی، و بودی که آدم و حوا از بهشت بدر نیفتادندی. ما بحکمت خود چنانکه خواستیم اسباب ساخته و ابلیس را سبب دوام عمارت و بقای دنیا تا بقیامت ساخته‌ایم. سلیمان علیه‌السلام گفت: بار خدایا من اورا رها کنم؟ یا سلیمان ما گفتیم و تو اکنون بدانستی که گرسنه شدی، رها کن اورا. رها کرد و سخت گرسنه بود. در حال زنبیل ببازار فرستاد و بخریدند، نان خرید و بخورد و از آن عجایب او را حکمت‌ها معلوم بعنایت خدای تعالی.

📗 تحفة الملوک
📝 امام محمد غزالى
📚 حکمت

راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۳
راویان
چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۳ ق.ظ

✅ انکار آخرت !!


گروهى از ابلهان، که ایشان را نه قوت آن است که کارها به بصیرت خود بشناسند و نه توفیق آن یابند که از شریعت قبول کنند، در کار آخرت متحیر باشند و شک بر ایشان غالب بُوَد. و باشد که چون شهوت غلبه گیرد و موافق طبع ایشان آن نماید که آخرت را انکار کنند، در باطن ایشان انکار پدید آید و شیطان این را تنزیه کند و پندارند که هر چه آمده‌است در صفت دوزخ براى هراس دادن آمده‌است و هر چه در بهشت گفته‌اند همه دروغ و عشوه است. بدین سبب به متابعت شهوت مشغول شوند و از ورزیدن شریعت باز ایستند، و در کسانى که شریعت ورزند به چشم حقارت نگرند و گویند که "ایشان در جوال‌اند و فریفته‌اند" .
و چنین احمق را کجا قوت آن باشد که وى را چنین اسرار به برهان معلوم توان کرد. پس وى را دعوت باید کرد تا مگر در یک سخنِ ظاهر تأمل کند، و با وى گویند: اگر چه ظن غالب تو آن است که این یکصدو بیست و چهارهزار پیغامبر و همه‌ى اولیاء و حکما غلط کردند و مغرور و فریفته بودند و تو با احمقى خویش این حال بدانستى، آخر ممکن نیست که این غلط تو را افتاده باشد ؟! و مغرور تویى که حقیقت آخرت بندانسته‌اى و عذاب روحانى را فهم نکرده‌اى، و وجه و مثال روحانیت از عالم محسوسات بندانسته‌اى ؟!

📗 کیمیاى سعادت / ص 113
📝 امام محمد غزالى
🗂 حکمت 

از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۹:۱۳
راویان
يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۱۳ ب.ظ

✅ تائـب

 
بکر بن عبدالله المزنى گوید: که مردى قصاب بود، بر کنیزک همسایه عاشق شد. روزى کنیزک را به روستایى مى‌فرستادند، قصاب از پس وى بشد، و در صحرا در وى آویخت. کنیزک گفت: اى جوانمرد! من بر تو فتنه تر از آنم که تو بر من، ولکن از حق‌تعالى همى ترسم. گفت: تو همى ترسى من چرا نترسم؟ توبه کرد و بازگشت. اندر راه تشنگى بر وى غلبه کرد و بیم هلاک بود. مردى فرا وى رسید، که یکى از پیغامبران آن زمان وى را به رسولى فرستاده بود به جایى، گفت: تو را چه رسیده است؟ گفت: تشنگى ، گفت بیا تا دعا کنیم تا حق‌تعالى میغ (ابر) فرستد، چنانکه بر سر ما بایستد تا در سایه به شهر شویم. قصاب گفت: من هیچ طاعت ندارم، تو دعا کن تا من آمین کنم. چنان کردند؛ میغى بیامد بر سر ایشان بایستاد تا در سایه‌ٔ آن همى رفتند. چون از یکدیگر جدا شدند، میغ با قصاب به هم رفت و رسول آن پیغمبر اندر آفتاب بماند. گفت: اى جوانمرد، گفتى من طاعت ندارم، اکنون خود میغ براى تو بوده‌است، حال خود مرا گوى! گفت: هیچ چیز نمى‌دانم مگر این توبه که بکردم به گفت آن کنیزک. گفت: همچنین است. آن قبول که تایب را بود نزد حق‌تعالى ، هیچ کس را نبود.
 
📗 کیمیاى سعادت / جلد 2 ص 60
📝 امام محمد غزالى
🗂 حکایات
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۷:۱۳
راویان