راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان ، وبلاگ متفاوت ، مجالى براى اندیشیدن
مجموعه اى از ؛
روایات ، حکایات ، خاطرات ، داستان ، شعر ، هنر ، طنز ، و .....
فرهنگ ، هنر ، سیاست ،

راویان : " امانت در نقل و صداقت در قول "
محدثى مستند...
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر رواى است بر من نیست
" نظامى "

💢 راویان هیچ متن و نوشته‌اى را بدون ذکر سند و منبع اثر منتشر نمی‌کند.
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۴۳ ب.ظ

✅ چاى تُـفى!


در کوچه پس کوچه های دیروز…
از نقل قول‌های یک دوست……
گلرخ بیست و سه ساله بود….
تازه درسش را درتهران تمام کرده بود و حالا هم برگشته بود شیراز. با هزار دنگ و فنگ کاری جور کرده بود و با هزار دردسر پدر و مادر سنتی و سختگیرش را برای کارکردن راضی! همین اندازه هم که برای درس رفته بود تهران کلی خلاف کرده بود !!
حالا هم تو فکر شوهر دادنش بودند…..حاضر بودند به هر خواستگاری که ندا می‌داد بله را بدهند…طفلی گلرخ هم عصبانی!! حق هم داشت…
خانم دوسی (مخفف دوستی در لهجه‌ی شیرازی برای بزرگتران فامیل) که اصلا خاله‌ی مادرش بود براش یک پسر خوب از یک خانواده‌ی ریشه دارشیرازی پیدا کرده بود..حالا هم زنگ زد و قرار گذاشته بود…وقتی نداشتند!!!

بنا بود که شب نشده، دم غروب بیان خواستگاری. مادر هول هولکی پرید سر کوچه میوه بخره، قبل از رفتن به گلرخ هم کلی سفارش کرد: زیر آلوها رو خاموش کن ..حالا نمی شه دوپیازه آلو درست کرد، بوی پیاز داغ خونه را برمی‌داره.(آلو در لهجه‌ی شیرازی به سیب زمینی گفته می‌شود)…
گلرخ عصبانی بود..آخه حالا شوهر نمی‌خواست!!! اصلاً توجهی به حرف مادرش نکرد و چه پیاز داغی گرفت!!…..مادر آمد..تا کلید را تو در چرخاند،مهلت نداد : گلرخ…جیگری نشی دختر….مگه نگفتم بو پیاز داغ خونه رو برنداره؟ دارن میان!! بدو برو پنجره ها رو باز کن، خودت هم بوپیاز گرفتی!!…عطر بزن…وقت حمام هم نیست!! مادر یک ریز حرف می زد وگلرخ هم بی‌تفاوت نگاهش می‌کرد و همین هم بیشتر حرص مادر را در می‌آورد…..
گلرخ رفت که آماده بشه….برخلاف سفارش مادر زشت‌ترین تیپ و قیافه‌ای که می‌تونست برای خودش ساخت !! وقتی برگشت دید مادرش همه چیز را آماده کرده .تا مادرش را دید برق از سرش پرید!! آخه مادر همچین خودشو ساخته بود، انگار قرار بود بیان خواستگاری خودش!! دختر اولش بود…کمی زیادی ذوق زده شده بود….پیمانه‌ی ماتیک و سرخاب از دستش در رفته بود !!! تو دلش به مادر خندید…. تصمیم گرفت اوقات مادر را تلخ نکنه و این شادی را فعلا از او نگیرد تا بعد…انشاالله که داماد از او خوشش نمی‌آمد…. مادراز سر و وضع گلرخ خوشش نیامد..ولی چیزی نگفت!! فقط حرص خورد…. تند و تند شروع کرد به توضیح دادن دروس مادرانه:…زیاد خیره نمی‌شی..زیاد سرتو پایین نمی‌اندازی….وقتی راه میری هواست به شلنگ تخته هات باشه!! …نمی‌خواد بخندی..اگه لازم شد هم فقط نخودی می‌خندی‌ها !!! هر وقت هم بهت اشاره کردم میری چای میریزی…چای هم که قبلاً صد بار بهت گفتم…حالا ببینم چقدر آبروداری می‌کنی ها!!….
کمی بعد مهمان‌ها آمدند…گلرخ داماد را که دید جا خورد!! خیلی خوشتیپ و دختر پسند بود….حالا پشیمان بود که چرا بیشتر به خودش نرسیده بود!!! قرار بود هول نکنه، اما بدجوری خودشو باخته بود!!
وقتی مادر با چشم و ابرویی زمان چای ریختن را به او یادآوری کرد، از شدت بی‌قراری یادش رفت باید مثل کبک خرامان بلند بشه …چنان عجولانه بلند شد که نزدیک بود زمین بخوره!! با بدبختی تعادلش را حفظ کرد…حتی نفس نمی‌کشید تا رسید به آشپزخانه…..بعد ..تازه یادش افتاد باید نفس بکشه!! نفسش را رها کرد…………………………..چه نعمتی ست نفس کشیدن!!!
سینی چای را آورد ..قوری را از روی سماور برداشت…..برای اولین بار سعی می‌کرد تمام سفارشهای مادررا دانه به دانه به یاد بیاره…
مادر گفته بود:” چای که میریزی نکنه تو چای حباب درست بشه ها…باید یک جوری بریزی و ارتفاع قوری رو یک جوری با استکانها تنظیم کنی که حباب درست نشه !!
اولین چای را ریخت.. ای وای حباب!!! …به فکرش رسید با نوک انگشت حبابها را بترکونه….همین کار رو کرد ..اما انگشتش سوخت !! با عجله انگشتش را به طرف دهان برد تا سوختگی را با آب دهان آرام کند…..بعد استکان دوم…باز هم حباب!!!! ….و دوباره ترکاندن حباب و انگشت به دهان بردن تا استکان دوازدهم!!! غافل از اینکه یک تماشاچی دارد!! گویا آقا داماد نیاز به دستشویی رفتن پیدا کرده بود ..او نیز هول کرده بود !! آدرس دستشویی را به او دادند:” آخر راهرو ..سمت چپ”.. وقتی به راهرو آمده بود …اشتباها کمی بیشتر آمده بود تا در آشپزخانه…و گلرخ را دیده بود که چه می‌کند!!!!
گلرخ که کارش تمام شد سینی را برداشت و همین که سر بالا کرد؛ او را دید!! نزدیک بود سینی از دستش بیفتد…….وای که چه غلتی کرده بود!!! داماد هم هول شده بود…با کمی خجالت راه دستشویی را پرسید..گلرخ هم راه را به او نشان داد…
خواستگاری تمام شد..گلرخ فکر نمی‌کرد آنها دوباره تماس بگیرند با این گند کاری که کرده بود…همه چیز را تمام شده فرض می‌کرد… با کلی تاسف!!!!.. اما در بهت و ناباوری او…. چند روز بعد دوباره تماس گرفتند و قرار مدار جدید گذاشتند!!
ازدواج سر گرفت……یک زندگی شیرین و عاشقانه آغاز شد….سالها گذشت…اما هنوز که هنوز است؛ وقتی امیر از گلرخ چای می‌خواهد می‌گه: خانم…….لطفاً یک چای تفی مرحمت کنید که بدجوری نمک گیرمون کرد!

📝 مژده ذوالقدرى
⬅️#داستانک

راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۳
راویان
يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۴۵ ق.ظ

✅ اندازه کاسه


معروف است که محمـدشاه قاجـار روزى از حاج میرزا آقاسی پرسـید : این حوض که جلو عمارت تخت مرمر واقع شـده گنجایش چند کاسه آب را دارد؟ حاج میرزا آقاسی هر چه فکر کرد جوابی به ذهنش نرسیده ناچار گفت : قربان من سواد کافی ندارم، این موضوع را بهتر است از آخوندها که اطلاع کافی دارند سـؤال بفرمائید. شاه امر کرد یک آخوند مطلعی آوردند، سؤال خود را با وى تکرار کرد. آخونـد جواب داد: قربان تا کاسه به چه انـدازه باشـد؟ اگر کاسه به اندازه نصف حوض باشد، دو کاسه و اگر به انـدازه ثلث حوض باشـد سه کاسه و اگر به انـدازه ربع حوض باشـد، چهار کاسه و . . . شاه گفت: بس است بقیه را فهمیـدم و امر کرد به او انعامی بدهنـد و روانه اش کنند برود!

📗 گنجینه لطایف
📝 م_فرداد
⬅️#طنز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۴۵
راویان
يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۳۷ ق.ظ

⭕️ زبـان


رسول‌ خدا(ص) فرمودند: «یُعذّب الله الّلسان بعذاب لا یعذب به شیئاً من الجوارح، فیقول ای ربّ عذّبتنی بعذاب لم تعذّب به شیئاً. فیقال له؛ خرجت منک کلمة فبلغت مشارالارض و مغاربها فسفک بهاالدم الحرام و انتهب بهاالمال و انتهک بهاالفرج الحرام، و عزتی و جلالی لاعذبنک بعذاب لا اُعذّب به شیئاً من جوارحک».

خداوند در قیامت‌ زبان‌ را به‌ عذابی معذّب‌ می‌کند که‌ دیگر جوارح‌ بدن‌ را آن‌ چنان‌ کیفر نمی‌دهد. زبان‌ گوید: پروردگارا، مرا به‌ عذابی‌ معذّب‌ کردی‌ که‌ سایر جوارح‌ به‌ آن‌ عذاب‌ مبتلا نشدند. در پاسخ گفته می‌شود: از تو کلمه‌ای‌ صادر شد که‌ به‌ شرق و غرب‌ عالم‌ رسید، بر اثر آن‌ کلمه‌ خون‌ حرام ریخته‌ شد، مالى به‌ غارت‌ رفت‌، موجبات‌ بی‌عفتی‌ و تجاوز فراهم‌ آمد. قسم‌ به‌ عزت‌ و جلالم‌، تو را عذابی‌ خواهم‌ داد که‌ هیچ‌ یک‌ از جوارح‌ تو را آن‌چنان‌ معذّب‌ نخواهم‌ کرد.

📗 اصول کافی / جلد 3 ص 177
📝 شیخ کلینی / ترجمه : جواد مصطفوى 
⬅️#روایات


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۳۷
راویان
پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۰۵ ب.ظ

✅ خط سوم


خط سوم نوعی طرز تفکر در عرفان ایرانی است که راه‌های نارفته و عوالم کشف نشده را پیشنهاد می‌کند. خط سوم، برگرفته از سخنی معروف از #شمس_تبریزى است. 

"...گفتند: ما را تفسیر قرآن بساز...گفتم: تفسیر ما چنان است که می‌دانید. نی از محمد! و نی از خدا! این «من» نیز منکر می‌شود مرا. می‌گویمش: چون منکری، رها کن، برو. ما را چه صداع (دردسر) می‌دهی؟ می‌گوید: نی. نروم! سخن من فهم نمی‌کند. چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، لا غیر .... یکی را هم او خواندی هم غیر او .... یکی نه او خواندی نه غیر او. آن خط سوم منم که سخن گویم. نه من دانم، نه غیر من...."

📗 خط سوم / ص 670
📝 ناصرالدین صاحب‌الزمانى
⬅️#عرفان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۰۵
راویان
پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۰۳ ق.ظ

✅ شهوت و غرور


همان‌طور که شهوتی برای دلبستگی وجود دارد، شهوتی هم برای رنج بردن وجود دارد و حتی شهوتی برای تواضع. اگر برای فرشتگان طغیان‌گر این‌قدر آسان است که شور و اشتیاق‌شان را از پرستش و بندگی به طرف غرور و طغیان هدایت کنند، از بشر چه انتظاری می‌توان داشت؟ ضعف آدم های شریر عین ضعف آدم های پارساست.

📗 آنک نام گل / ص 105
📝 اومبرتو اکو / مترجم رضا علیزاده
📚 ادبیات

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۷:۰۳
راویان
سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۵۹ ب.ظ

✅ خـرِ مسجد


چند روز​ پیش در محل گلزار شهدای شهر قم کنار قبر همسنگرها با جمعی از دوستان، قدم می‌زدیم، خاطرات جنگ را تعریف می‌کردیم و برای هر یک از رفقای شهید خود فاتحه‌ای قرائت می‌کردیم. و بنا به یک عادت ناپسند درباره افرادی و یا به عبارت دیگر اشراری که دستی در سیاست دارند نیز سخن می‌راندیم.

بله از سیاستمدارها هم می‌گفتیم.
من از خوردن‌ها و بردن‌ها و اختلاس‌هایشان سخنانی گفتم و در جواب من دوستی حاضر جواب، تمثیلی آورد که نشان از دقت و نکته‌سنجی او بود. من سؤال کرده بودم، برای ما که نه زیر خاکیم، از ما رفع تکلیف شده باشد و نه بر منبریم که صدای ما شنیده شود، تکلیف چیست؟؟

دوست من، با لبخند شیرینِ همیشگی‌اش گفت ما خرِ مسجد هستیم!! پرسیدم خر مسجد دیگر چه صیغه‌ای است؟! دوست همرزم من به نقل از مرحوم پدرش ادامه داد: در گذشته وقتی قرار می‌شد صیغه‌ی مسجد بر زمین وقفی خوانده شود و کار ساخت مسجد را آغاز کنند، مجتهد یا ملای ده در حالی‌که بر خر سوار بود، وارد زمین مسجد می‌شد.

از همان ابتدای ساخت مسجد خر دارای نقش بود و در ادامه با حمل مصالح ساختمانی نیز در ساخت مسجد مشارکت می‌کرد. تمام کارها و بارهای اصلی و مهم در ساخت مسجد، از حمل سنگ گرفته تا خاک و آجر و...  همه توسط الاغ‌ها انجام می‌شد. الاغ‌هایی که این سعادت نصیب آن‌ها می‌شد و توفیق رفیق راه‌شان شده و باربر مصالح مسجد می‌شدند، دارای احترام خاصی نزد مردم بودند.

مردم شهر با دیدن کاروان الاغ‌ها اشک شوق برچشم‌هایشان می‌نشست. از آنجا که ساخت مسجد واجب کفائی بود، کسانی‌که کنار خیابان ایستاده و کاروان خرها را نظاره می‌کردند، شوق می‌کردند و از آن‌ها رفع تکلیف می‌شد. آن‌قدر شور و شوق داشتند که حتی پیرزن‌های شهر که توانایی مالی چندانی نداشته تا به ساخت مسجد کمک جانی و مالی بکنند، در مسیر راه با تمام توان به حمایت خرهای زیر بار مصالح آمده، با جوی پوست‌کنده از آنها پذیرائی می‌کردند.

خلاصه خرها خیلی مهم بودند ، موضوعِ گفتگوی هر جمع و محفلی شده بودند. از مهندس و معمار گرفته تا بنّا و کارگر!!
بدون خر کارها لنگ می‌شد. همه جا خرها به حساب می‌آمدند.

وقتی الاغها واردِ مسجد می‌شدند؛ بناها و معمارها به استقبال‌شان می‌رفتند، کارگرها بعد از هر دفعه که بار را تخلیه می‌کردند دستی به سر و صورت الاغ‌ها کشیده، تیمارشان میکردند و برای ادامه کار، آماده‌شان می‌کردند.

الاغ‌ها روزگار خوبی را پشت سر می‌گذاشتند. هم احترام داشتند و هم خوراک، حال و هوا چه از جهت مادی و چه از جهت معنوی خوب بود. همه چیز عالی و کار ساخت مسجد کم‌کم رو به پایان بود. الاغ‌ها خسته اما راضی بودند. در آخر، فرش‌های مسجد نیز بر روی کول خرهایی بود که وارد مسجد می‌شدند....

وقتی مسجد فرش شد خرها در دالان مسجد به تماشا ایستاده بودند، ملا فریاد بر آورد: خرها را از مسجد بیرون کنید، مسجد که جای خر نیست... مسجد که جای خر نیست..!!

کسانی‌که جای مُهر بر پیشانی داشتند به سمت خرها یورش بردند، تا از مسیر دالان به سمت درب خروجی خرها را هدایت کنند. یکی از الاغ‌ها گردن چرخاند تا ببیند در مسجد چه می‌گذرد که مورد اصابت لنگه‌کفش زاهدی قرار گرفت..!

دیگر از آن لحظه به بعد هیچ‌کس از زخم‌های تنِ الاغ‌ها که نپرسید، هیچ بلکه زخمی هم بر دلشان نهادند. خرها واقعاً کاری و توقعی نداشتند فقط دنبال آشنایان قدیم خود می‌گشتند!! ملا، معمار، بنا و کارگرهایی که همیشه زخم‌هایشان را تیمار می‌کردند. گویا کسی را نمی‌شناختند، پیدایشان نمی‌کردند و کسی هم آن‌ها را نمی‌شناخت!!

 پس خرهای مسجد با چشمانی گریان، دل‌هایی شکسته و بدن‌هایی زخمی دالان مسجد را پشت سر گذاشتند و در دل، با خود ‌گفتند که جواب خدا را چه باید بگوییم با این سایه‌بانی که برای این از خدا بی‌خبران ساخته ایم؟!!!!

راوى #محمد_مهدوى_فر
⬅️#حکایات #سیاست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۹
راویان
دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۵۳ ب.ظ

✅ صلاح بندگان


و در حدیث حسن از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که: در بنی اسرائیل مردی بود و دو دختر داشت، ایشان را به دو مرد تزویج نمود که یکی از ایشان زارع بود و دیگری کوزه گر، پس چون اراده دیدن ایشان کرد، اول رفت به دیدن آن دختر که در خانه زارع بود و از او پرسید: چه حال داری؟ گفت: شوهر من زراعت بسیاری کرده است و اگر باران بیاید حال ما از همه بنی اسرائیل بهتر خواهد بود؛ چون از آنجا بیرون آمد به دیدن دختر دیگر رفت از او پرسید: چه حال داری؟ گفت: شوهر من کوزه بسیار ساخته است اگر باران نیاید و آنها ضایع نشود حال ما از جمیع بنی اسرائیل بهتر خواهد بود، پس بیرون آمد و عرض کرد: خداوندا! تو صلاح هر دو را بهتر می‌دانی پس آنچه برای ایشان خیر می‌دانی بعمل آور.


📗 حیوة القلوب / جلد 2 / باب 36

📝 محمدباقر مجلسی

⬅️#حکایات


راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۵۳
راویان
دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۵۶ ب.ظ

✅ مجازات بوسه


ملا طاهری نایینی خوش طبع و لطیف خیال بود، چنانچه مسموع شد به یکی از خانه زادهای شـاه عبـاس ماضـی تعشـقی بـه همراه رسانیده، او را به حجره برد. این معنی به سمع مبارک شاه رسید، او را طلب داشـت. بـه هنگامی که به کنار بخاری نشسته بود، بعد از پرسش و جواب‌هـای نامسـموع آتشـکش سـرخ شده را برداشت فرمود که چون او را بوسیده خواهی بود به تلافی این را ببوس و آتشکش را بر لب و دهان او گذاشت بسوخت و به این ترتیب اعضای او را سـوخت. بـه التمـاس یکـی از خواص او را بخشید. غزلی که مطلعش این است از اوست که در این باب گفته : آنکه دایم هوس سوختن ما میکرد/کاش میآمد و از دور تماشا میکرد.


📗 تذکره نصرآبادی / ص 296

📝 محمدطاهر نصرآبادی

 

🎵 شعله‌ی عشق

آنکه دایم هوس سوختن ما می‌کرد

کاش می‌آمد و از دور تماشا می‌کرد

دوش در خرمن جانم زده بود آن آتش

که فلک از تف آن شعله محابا می‌کرد

این همان شعله عشق‌ست که مصحف می‌سوخت

شیخ صنعان چو نگه بر رخ ترسا می‌کرد

نقد جان در عوض نیم نگه می‌دادم

چشم پر نازش اگر میل به سودا می‌کرد

نگهش دوش به من زهر هلاهل می‌داد

وز تلافی سخنش کار مسیحا می‌کرد

صبر عزت طلبم گفت مرو سوی وصال

شوق خواری طلبم لیک تقاضا می‌کرد

یوسف از نسل کسی بود که آشوب نداشت

عصمتش این‌همه آزار زلیخا می‌کرد

گفتمش عزت جاوید به خواری مفروش

بر سر کوی تو آن رفت که دل جا می‌کرد

این همان وادی عشق‌ست که هر لحظه فلک

بهر مجنون ستم تازه مهیا می‌کرد

گر فلک دشمن ما گشت چه شد گو می باش

رفت آن روز که دل میل مدارا می‌کرد

جرات نوح برون برد زطوفان ؛ کشتی

جان نمی‌برد گر اندیشه ز دریا می‌کرد

یاد ازآن روز که چون گرم نیازم می‌دید

ساقی حُسن مِی ناز به مینا می‌کرد

غمزه اش راه نظر بسته بر ارباب هَوَس

مدعی از پی او کوشش بی‌جا می‌کرد

شب به یک چشم زدن خون ملایک می‌ریخت

گر به تعلیم غضب چشم به بالا می‌کرد

خصمی چرخ و جفای دو جهان

طاهری چون نگه گرم تمنا می‌کرد


#طاهری_نایینی / متوفی 1010



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۵۶
راویان
يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۵۰ ب.ظ

✅ هیچ شاهدی در کار نیست


یک ماهی به قلاب ماهی گیری نوک زد. ماهی­ های دیگر از او پرسیدند، چرا این همه دُم دُم می­زنی؟ ماهی گیر کرده در قلاب گفت: «من دُم دُم نمی ­زنم، فضانورد هستم و دارم در کابین پرتاب تمرین بی ­وزنی می­کنم.» ماهی ­های دیگر گفتند: «ببینیم و باور کنیم.» و نگاه کردند تا ببینند چه می‌شود. ماهی در قلاب خودش را بلند کرد و در دایره‌ای بلند از آب پرید بیرون. ماهی ­های دیگر گفتند: «او منطقه ما را ترک کرد و به فضا پرتاب شد. ببینیم وقتی برگشت، چی تعریف می‌کند.» ماهی برنگشت. ماهی­ ها گفتند: « پس این حقیقت دارد که نیکان گفته ­اند، بالا بهتر است تا پایین.» فضانورد پشت فضانورد بود که به قصد تمرین به کابین پرتاب می‌رفت و به فضا پرواز می‌کرد. فضانوردان صف می ­ایستادند و منتظر می‌شدند نوبت شان برسد. در ساحل ماهی گیری تنها نشسته بود و می‌گریست. یکی از فضانوردان رو به او کرد و گفت: «ای ماهی بزرگ، چرا گریه می‌کنی؟ آیا تو هم فکر می‌کردی این بالا بهتر است؟» ماهی گیر گفت: «نه، به خاطر این گریه نمی‌کنم، گریه می‌کنم چون نمی‌توانم برای کسی تعریف کنم، که امروز و این­جا چه اتفاقی دارد می‌افتد. پنجاه و هشت ماهی در یک ساعت و تا چشم کار می‌کند، هیچ شاهدی در کار نیست.»

📗 گزیده داستانک های جهان
📝 کریستا راینیگ / مترجم : ناصر غیاثى 
⬅️#داستانک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۵۰
راویان
پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۹ ب.ظ

✅ گردن کلفتی بدون زاپاس


روز یک‌شنبه بابابزرگ دوستانش را به ناهار دعوت کرده بود. عیسی خان زودتر از همه آمد و ماشینش را درست مقابل در پارکینگ منزل آقای میربابایی پارک کرد. آقای میربابایی روی در پارکینگ منزلش با خط نستعلیق دو دانگ نوشته است:
 پارکینگ = پنچری
بابا بزرگ گفت: کاش کمی جلوتر پارک می‌کردی. عیسی خان گفت: ماشین مال من است، هر کجا که دلم بخواهد پارک می‌کنم. 
بابا بزرگ گفت: کاش نوشته روی در پارکینگ آقای میربابایی را هم می‌خواندی.
عیسی خان گفت: از مادر زاده نشده است کسی که ماشین مرا پنجر کند. 
بابا بزرگ گفت: اگر پنچر کرد چه کارش می‌کنی؟ عیسی خان گفت: سر و تهش را جفت می‌کنم. 
همه خندیدند. عیسی خان در نوجوانی نایب قهرمان کشتی آموزشگاه‌ها بوده. فن «سر و ته یکی» را شگرد دارد. با بابا بزرگ روی چمن‌های پارک شهر تمرین کشتی می‌کرده‌اند. در مسابقات مقدماتی هم دو بار کشتی را با ضربه فنی به مرحوم توفیق جهانبخت واگذار کرده است. مادر بزرگ چای دوم را آورد گفت: عیسی خان! شما را به خدا با این پا درد مزمن،‌این قدر یک لنگه پا پشت پنجره نایستید. 
عیسی خان حواسش به ماشین بود،‌گفت: خیلی ممنون، صرف شد. همه خندیدند.
عیسی خان همچنان از پشت پنجره به کوچه نگاه می‌کرد و منتظر بود که قبل از آغازعملیات پنچری،سروته آقای میربابایی را جفت کند.
هنگام صرف نهار، عیسی خان بشقاب غذایش را برد پشت پنجره وایستادنکی شروع کرد به خوردن. بابابزرگ یک صندلی گذاشت پشت پنجره و گفت: اقلا بنشین روی این صندلی که غذا به تنت بچسبد. عیسی خان نشست روی صندلی و پایش را زیربدنش جمع کرد که از ارتفاع بیشتری تحرکات احتمالی توی کوچه را زیر نظر داشته باشد.
بعد از نهار سریال مورد علاقه عیسی خان از تلوزیون پخش می‌شد .عیسی خان گفت: شما نگاه کنید. من چشمم به ماشین است. بعد از سریال مهمانها مختصر چرتی زدند. اما عیسی خان بیدار نشسته بود و ماشین را می‌پایید.
هنگام عصر، مهمان‌ها چای خوردند و خاطره تعریف کردند. عیسی خان حواسش به ماشین بود. ناگهان عیسی خان مثل فنر از جا در رفت و با پای برهنه به طرف کوچه دوید. گفت: پنچر شد. پنچر شد.
مشت‌هایی که عیسی خان به در پارکینگ آقای میر بابایی می‌کوبید، هر کدامش می‌توانست فیلی را بخواباند، یا ادمی را از خواب بیدار کند.
خانم ملکوتی، همسایه‌ی دست راستی که از خواب بیدار شده بود اومد دم در و گفت: آقا با کی کاردارید؟ عیسی خان گفت: به شما مربوط نیست آبجی، با آقای میربابایی کار دارم.
خانم ملکوتی گفت: تشریف ندارند، مسافرتند.
عیسی خان ناگهان به شیوه ی کشتی گیرها خالی کرد و نفسش به شمارش افتاد. گفت: آخر من چطور بدون زاپاس به خانه برگردم.
غروب، عیسی خان پشت سر هم قنداغ و چای نبات هورت می‌کشید و علی آقا آپاراتچی با عجله مشغول پنچرگیری بود.

📗 گردن کلفتی
📝 منوچهر احترامی
⬅️ #طنز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۹
راویان