✅ پول
مرد توی راهرو از کنار سلولهای دیگر رد میشد و به طرف اتاق خودش میرفت. دسته ای پول را هم توی دستش گرفته بود و میشمرد. چند ماهی بود گرفتار زندان شده بود به خاطر بدهیای که بالا آورده بود. دیگر داشت کم کم عادت میکرد به بیکاری زندان، سیگار کشیدنهای پی درپی هم سلولیها، دلتنگیهای گاه وبیگاه برای دخترش، سوسوی شبانه چراغ خانه های مردم و خیلی چیزهای دیگری که تجربهاش را هیچ وقت نداشت.
به در سلول که رسید، هنوز شمارش پولها تمام نشده بود. یکی از هم سلولیهایش نشسته بود روی تختش و دود سیگار را حلقهای میفرستاد هوا.
-به به پولدار شدید سهراب خان!
مرد سرش را بالا گرفت و لبخند زد.
-دخترم آمده بود ملاقات. داده دستم خالی نباشه. و دوباره اسکناسها را ورق زد و شمرد. هم سلولی توی تختش تکان خورد.
- دخترت چی کارهاس؟
شماره اسکناسها از دست مرد در رفت. سرش را گرفت بالا و هم سلولی را نگاه کرد.
- هیچ نپرسیدی از دخترت که این پولها را از کجا میاره؟
مرد یک قدم عقب رفت تکیه داد به میله های سلول. پولها از دستش رها شدند و پَرپَرزدند روی زمین. خودش هم آرام سُرید و نشست وسط پولهای پخش شده روی زمین.
📝 یوسف مهدوی
⬅️#داستانک