راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان ، وبلاگ متفاوت ، مجالى براى اندیشیدن
مجموعه اى از ؛
روایات ، حکایات ، خاطرات ، داستان ، شعر ، هنر ، طنز ، و .....
فرهنگ ، هنر ، سیاست ،

راویان : " امانت در نقل و صداقت در قول "
محدثى مستند...
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر رواى است بر من نیست
" نظامى "

💢 راویان هیچ متن و نوشته‌اى را بدون ذکر سند و منبع اثر منتشر نمی‌کند.
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «راویان» ثبت شده است

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۵ ق.ظ

✅ آن سویِ پنجره

 
کوچه خلوت بود. پسرک جوراب فروش آرام آرام در سایه دیوار جلو می‌رفت. صدای تپش قلبش درکوچه ضربان داشت. وسط کوچه که رسید دلش داغ شد و نگاهش تنگ؛ پنجره بسته بود. جعبه جوراب‌ها را گذاشت روی زمین و تکیه داد به دیوار. زیر لب گفت: «می‌آید! همین الآن پنجره را بازمی‌کند» و خیره شد به پنجره
اول هر ماه برایش جوراب می‌آورد؛ از قشنگترین‌هایش. 
مرد نگاه مهربانش را در چشم‌های پسرمی‌ریخت و دو تا اسکناس سبز پرواز می‌داد توی دست پسر؛ بعد دستش را دراز می‌کرد وجوراب‌ها را می‌گرفت؛ ولی حالا … .
پنجره هنوز بسته بود؛ پسر، بسته جوراب‌ها را زیرورو کرد «نکند از رنگش خوشش نیامده باشد؟نکند جنس جوراب‌ها بد بوده و زود پاره شده؟ نکند مریض شده باشد؟» از تصوّر مریضی مرد دلش مالش رفت. جعبه‌ جوراب‌ها را رها کرد روی زمین و از دیوار رفت بالا. خودش را رساند پشت میله‌های پنجره و صورتش را چسباند به شیشه.
  چیزی دیده نمی‌شد. انعکاس نور آفتاب درست می‌زد توی چشمش. چندبار پلک‌هایش را به هم زد. دماغش را روی شیشه فشار داد؛ آنقدر که توانست داخل اتاق را ببیند.
«او وه! چه همه جوراب!»
یک طرف اتاق بسته‌های باز نشده جوراب روی هم تلمبار شده بود و طرف دیگر، مردی روی تخت افتاده بود؛ انتهای پاهایش فقط زانو بود.
 
📗 مرا در آغوش بگیر
📝 نجمه مولوى
🗂 داستانک
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۱:۳۵
راویان
جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۹ ب.ظ

✅ حجت هر عصر و زمان

 
یعقوب ابن اسحاق از امام رضا (ع ) پرسید : چرا موسى بن عمران با عصا و ید بیضاء مبعوث شد ؟ و عیسى (ع) به وسیله طب، و محمد (ص) با کلام و سخن .
امام گفت : موسى در زمانى به رسالت رسید که اکثر مردم زمانش ساحر بودند و موسى بر همه انها غلبه یافت و عیسى در دورانى شروع به دعوت کرد که بیمارى فلج بسیار شایع بود و مردم به طبیب نیازمند بودند، عیسى با قدرت خداوند بیماران را شفا مى‌داد و مرده را زنده مى‌کرد تا حجت پیامبرى خود را بر آنان ثابت کند، و محمد (ص) در عصرى برانگیخته شد که اکثر مردم شاعر بودند. 
گفت پس امروز حجت خدا بر خلق چیست ؟ امام پاسخ داد : امروز و هر زمان دیگر حجت تشخیص بر مردم عقل آنان است ، که صادق را بشناسند و اورا تصدیق نمایند و کاذب را بشناسند و وى را تکذیب نمایند .
 
📗 اصول کافى جلد ١ / ص ٢٤
📝 ثقةالاسلام کلینى
🗂 روایات
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۹
راویان
جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ب.ظ

✅ خدا نصیب نکند!!

 
محمد صالح قزوینى مترجم کتاب نوادر راغب اصفهانى در شرح حال خود که دل پر خونى از دست زنش داشته تا جایى که حکم سه طلاق او را گوشه چادرش گذاشته و طلاقش داده چنین مى‌نویسد:
 
به عزت و خداوندى جان آفرین قسم که از او جفایى دیدم و عذابى کشیدم که تصور مى‌کنم اگر بر کوه رسد از هم بریزد، و اگر یاقوت در او افتد بسوزد، با آنکه کمال تعلق به من داشت و مرا نیز متعلق به خود مى‌پنداشت، اگر فى‌المثل براى آزار و تعذیب من سببى نمى‌یافت مگر به ارتکاب مشقتى سخت‌تر از آن مشقت که من در او کشیدم آن مشقت بى هیچ کراهت بر خود هموار مى‌نهاد تا آن جفا بر من مى‌گشاد. اگر با او نیازمندى و محبت ظاهر مى‌ساختم بى‌نیازى ظاهر مى‌ساخت و گردن به تکبر و جفا مى‌افراخت. و اگر بى‌نیازى پیدا مى‌کردم همچو دوزخ زبانه مى‌کشید و آتش در مى‌انداخت. اگر مرا شاد مى‌دید خود را غمگین مى‌ساخت، و اگر غمگین مى‌دید علم شادى بر مى‌افراخت و چنانچه شاعر گفت:
 
چون شاد مى‌دیدمش شاد مى‌گشتم،
و چون مرا شاد مى‌دید غمگین مى‌گردید،
و چون غمگین مى‌دیدمش غمگین مى‌گشتم،
پس شاد مى‌گشت، و شاد مى‌گشتم،
پس غمگین مى‌شد و غمگین مى‌گشتم!
 
و معذلک قسم یاد مى‌توانم کردن که او بهترین زنان بد عالم بود و هزار یک آنچه از زنان بد تصور کردم با او نبود مگر یک شمّه از آن که سبک عقل و تیزخشم بود. خداى عزوجل به کرم بى پایان خویش بندگان خود را از شرّ این فریق و از سخط خویش نگهدارد. تا آخر طاقتم طاق شد. سه طلاق بر گوشهٔ چادر او بستم و از او طاق شده با راحت جفت گشتم، و او را داغى بر دل نهادم که ابلیس داشت از آدم، هر چه خود نیز از آن داغ بسوختم. بارى به یک داغ بسوزم بهتر که هر روز داغى تازه برافروزم. و این رباعى در وصف الحال مناسب افتاد:
 
در سینه ز کینه صد جهنم دارد
در پوست ز رگ هزار ارقم دارد
از من امروز داغدار است دلش
آن داغ که ابلیس ز آدم دارد
 
📗 محاضرات الادباء / راغب اصفهانى 
📝 ترجمه: محمد صالح قزوینى
🗂 خاطرات
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۳
راویان
جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۶ ق.ظ

✅ زن بودن

 
آدم می‌تواند در هر زنی چیزی فوق‌العاده جالب پیدا کند. لعنت به من، اگر به آن‌چه هر زنی دارد و دیگر زن‌ها ندارند پی نبرم. فقط باید آدم بداند چه طوری آن را پیدا کند، رازش در همین است! این یک استعدادِ ذاتی است! 
برای من هیچ‌وقت زنِ زشت وجود نداشته! فقط همین موضوع زن بودن خودش نیمی از همه چیز است. ولی چگونه می‌توانید به آن پی ببرید؟ حتی در پیردخترها هم آدم گاهی چیزهایی می‌یابد که انگشت به دهان می‌ماند! مخصوصا از این بابت که مردهای احمق متوجه آن‌ها نشده و گذاشته‌اند دخترهای بیچاره پیر شوند.
 
📗 برادران کارامازوف
📝 ﻓﺌﻮدور داستایفسکى 
🗂 ادبیات
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۰۷:۳۶
راویان
جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۴ ق.ظ

✅ آدمیـزاد

 
آدمیزاد دو تا پا داره و دو تا اعتقاد، یکى براى وقتى که حالش روبراهه و یکى هم براى موقعى که حالش خرابه. اسم این دومى رو گذاشته دین.
آدمیزاد جزو مهره دارانه و علاوه بر یه روح نامیرا از یه سرزمین آبا و اجدادى هم برخورداره تا زیاد به خودش نباله.
آدمیزاد به صورت طبیعى تولید مى‌شه، ولى حس مى‌کنه طریقه‌ى بوجود اومدنش غیر طبیعى بوده. براى همین دوست نداره راجع بهش حرف بزنه. بوجود مى‌آرنش، اما ازش نمى‌پرسن خودش دلش مى‌خواد یا نه.
آدمیزاد در کنار غریزه هاى تولید مثل و خوردن و آشامیدن، دو علاقه مفرط دیگه هم داره؛ سرو صدا راه انداختن و گوش به حرف کسى ندادن. میشه گفت آدمیزاد واقعاً موجودیه که همیشه موقع صحبت، گوشش جاى دیگه ایه. اگه ادم عاقلى باشه، حقشه که این کارو بکنه، آخه فقط بندرت حرف حسابى از دهن کسى در میاد. چیزى که آدما با کمال میل بهش گوش میدن وعده و وعیده، تملق و چاپلوسیه، تعریف و تمجیده، صلاحه که آدم همیشه سه درجه از حدى که خودش ممکن مى‌دونه چاپلوسى کردناش رو غلیظ تر کنه.
آدمیزاد نسبت به همنوع خودش بخیله، براى همینه که قانون رو درآورده. مى گه اگه من حق ندارم فلان کارو بکنم، پس بقیه هم نبایست حقش رو داشته باشن.
براى اینکه خاطرت از کسى جمع بشه، بهتره برى رو پشتش بشینى، تا وقتى روش نشستى، لااقل خاطرت جمعه که از دستت در نمیره، بعضى‌ها که حتى به شخصیت افراد اطمینان مى‌کنن.
آدما به دو دسته تقسیم مى‌شن: مذکرا، نمى‌خوان فکر کنن، مؤنثا نمى‌تونن فکر کنن. افراد هر دو دسته چیزى دارن که اصطلاحاً بهش مى‌گن احساس، مطمئن ترین راه براى برانگیختن اون تحریک نقاط خاصى از ساختمون اعصابه. اون وقته که بعضى آدما از خودشون شعر پس میدن...
هر آدمیزادى یه جیگر، یه طحال، دو ریه و یه بیرق داره. همه این چهار ارگان براش اهمیت حیاتى دارن. ممکنه آدمى جیگر، طحال یا یه ریه نداشته باشه، اما آدم بى بیرق پیدا نمى‌شه...
آدماى همراه وجود ندارن. آدماى حاکم داریم و آدماى تحت حاکمیت. با این وجود تا حالا نشده یه نفر به خودش حاکم بشه. آخه برده متخاصم همیشه زورش از اربابى که به حکومت کردن معتاد شده، بیشتره. هر آدمى نسبت به خودش ناتوانه.
آدمیزاد وقتى حس مى‌کنه کمرش دیگه شل شده، عالم و زاهد مى‌شه، بعدشم از شیرینى لذات زندگى دنیوى چشم مى‌پوشه، اسم این کارو میذاره درون نگرى.
آدماى پیر و جوون فکر مى‌کنن نژاداشون با هم فرق مى‌کنه، پیرا معمولاً یادشون میره که خودشون یه موقعى جوون بودن یا یادشون میره که دیگه پیر شدن. جوونا هم هیچ وقت حالیشون نمى‌شه اونا هم بالاخره یه روزى پیر مى‌شن.
آدمیزاد دلش نمى‌خواد بمیره، چون نمى‌دونه بعد از مرگ چى به سرش میاد. اما براى خودش خیال مى‌کنه که مى‌دونه. با این حال بازم دلش نمى‌خواد بمیره. آخه مى‌خواد همین زندگى رو یه کم دیگه هم ادامه بده. منظورش از یه کم، تا ابده.
 
📗 بعضى‌ها هیچوقت نمى‌فهمن
📝 کورت توخولسکى
🗂 طنز
 
راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۰۷:۱۴
راویان
پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ب.ظ

✅ دعوى پیامبرى

 
در ایام مأمون یکى در بصره دعوى نبوت کرد و او را در بند آهنین پیش مأمون آوردند، وقتى پیش روى او آمد مأمون بدو گفت: تو پیغمبر مرسل هستى؟ مرسل بمعنى فرستاده و هم به معنى آزاد و رهاست، او با استفاده از معنى دوم و سوم گفت: عجالتاً که در بندم. گفت: واى بر تو، کى تو را فریب داد؟ گفت: با پیغمبران این طور سخن نمى‌گویند و به خدا اگر در بند نبودم، مى‌گفتم جبرئیل دنیا را برسر شما خراب کند. مأمون گفت: دعاى بندى پذیرفته نمى‌شود؟ گفت: مخصوصاً پیمبران وقتى در بند باشند دعاى آنها بالا نمى‌رود. مأمون بخندید و گفت: کى تو را به بند کرده‌است؟ گفت: اینکه جلو روى  تو است. گفت: ما بند از تو بر مى‌داریم و تو به جبرئیل بگو دنیا را خراب کند، اگر اطاعت تو را کرد ما بتو ایمان مى‌آوریم و تصدیق تو مى‌کنیم. گفت: خداوند راست گفت که فرمود تا عذاب الیم را نبینید ایمان نمى‌آورید. اگر مى‌خواهى بگو بردارند. مأمون بگفت تا بند از او برداشتند، وقتى از بند آسوده شد با صداى بلند گفت: اى جبرئیل هر که را مى‌خواهید بفرستید که من با شما کارى ندارم، غیر من همه چیز دارد و من هیچ ندارم و جز زن فلانى کسى بدنبال مقاصد شما نمى‌رود. مأمون بگفت تا آزادش کنند و نیکى کنند.
 
📗 مروج الذهب جلد 2 ص 438
📝 ابوالحسن على مسعودى / ترجمه ابوالقاسم پاینده
🗂 حکایات
 
راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۱
راویان
پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۳ ب.ظ

✅ تعمیر کعبه

 
گویند: پیش از آنکه به محمد (ص) وحى آمد، دیوارهاى خانه کعبه از بالاى مردى کمتر بود، و سقف نداشت. و عرب مى‌خواستند که آن را عمارت کنند، فاما مى‌ترسیدند، که مقدمه آن عمارت هرآینه ویران کردن دیوارها خواست بود. و در اثناى آن احوال کشتى‌اى از آن بازرگانى بار به جده آورد و کشتى بشکست و تخته هاى آن را صاحب کشتى به مکیان داد. ایشان چون آن تخته‌ها بیافتند، استاد نجارى بود مصرى، که او در آن صنعت مهارتى کامل داشت. چون تخته بحاصل شد، اکابر قریش و اشراف عرب گفتند که: چون اسباب مهیاست، صواب آن باشد که این خانه را عمارت کنیم.
پس روى بدان مهم آوردند و عمارت آن را بر خود قسمت کردند. همه از ویران کردن آن مى‌ترسیدند و اندیشه مى‌کردند که نباید که بلایى نازل شود. پس ولیدبن مغیره پیش آمد و گفت: من ابتدا مى‌کنم به ویران کردن آن دیوار، اگر واقعه‌اى رسید، شما تعرض مرسانید و اگر من سلامت مانم، هرکس را در آن موضع خود به کار مشغول باید شد. پس مبتین (تبر آهنى، کلنگ) بر گرفت و گفت: خداوندا، مى دانى که این خرابى به جهت آبادانى است، وما از ویران کردن این جز خیر و صلاح نمى‌خواهیم.
پس کرانه هر رکن را ویران کرد، و مردمان آن شب انتظار مى‌کردند که بلایى به وى رسد، و چون او را ضررى نرسید، روز دیگر پگاه برخاست و در کار خود مشغول شد چندانکه دیوارهاى کعبه را خراب کردند و به اساس آن رسیدند. و اساس آن سنگهایى بود ستبر، بر مثال دندانها به هم پیوسته، گویند: یکى از قریش مبتین در میان دو سنگ زد و قوت کرد تا آن را قلع کند، جملهٔ مکه در لرزید. پس همان اساس را بگذاشتند و بر آنجا بنا آغاز کردند، چندانکه بنا به رکن یمانى رسانیدند و خواستند که حجرالاسود را در رکن یمانى نهند، میان قریش و سادات ایشان اختلافات افتاد، و هر کس خواست تا آن شرف، ایشان را باشد و سنگ او به جایگاه نهد و دست از کار بکشیدند و به شمشیر کردند و عزیمت مقاتلت و کارزار، مصمم کردند، و پنج روز در آن بودند.
پس، بعد از پنج روز در مسجد آمدند و با یکدیگر مشاورت پیوستند و امیّة بن مغیره آن روز پیرترین ایشان بود، گفت: اى جماعت قریش، اگر انصاف دهید، من این خصومت میان شما به قطع رسانم. گفتند: بفرماى! گفت: صلاح آن است که حکم کنید آن کس را که از در مسجد درآید، هر حکم که وى کند بدان رضا دهید. همه بدین متفق شدند. اول کسى که از در مسجد درآمد مصطفى (ص) بود. همه گفتند: محمد مردى امین است و راست کار و راست گفتار، همه به حکم وى راضى شدیم.
پس مهتر عالم بفرمود که گلیمى بیاوردند و بدست مبارک خود آن سنگ برداشت و در میان گلیم نهاد و چهار کس از اعیان قریش که با یکدیگر منازعت مى‌کردند بیامدند و چهار گوشهٔ گلیم بگرفتند و هر کس یک طرف آن را در هوا کردند و به جایگاه بنهادند و جامه از زیر آن بکشیدند و منازعت منقطع شد و حکم متابعت وى ایشان را لازم شد، و آن سعادت تا امروز هنوز باقى است.
 
📗 جوامع الحکایات
📝 سدیدالدین محمدعوفى
🗂 حکایات
 
راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۳
راویان
پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۴ ب.ظ

✅ بحث نکن

 
جان دیوئى فیلسوف و روانشناس آمریکایى که مکتب فلسفى او اصالت عمل یا پراگماتیسم لقب گرفته است، داراى پنج پسر شیطان بود که دائم از ناحیه آن‌ها با اتفاقات غیر منتظره مواجه بود. اطاق مطالعه او درست در زیر حمام خانه قرار داشت. یک روز هنگامى که پشت میزش مشغول مطالعه بود، ناگهان فرو ریختن قطرات آب را بر پشت خود احساس کرد، با شتاب خود را به طبقه بالا رسانید و دید که وان حمام لبریز از آب است و ناوگانى از قایق‌هاى بچه‌گانه بر آب شناورند. فِردى پسر کوچک او سعى داشت جلوى آبى را که از وان به کف حمام مى‌ریخت بگیرد ولى نمى‌توانست، همین که دیوئى در را گشود، پسر کوچک فریاد زد: پدر بحث نکن، به فکر چاره باش!
و اکنون مى‌توان گفت، بحث نکن به فکر چاره باش، و این خلاصه فلسفه جان دیوئى است که از گفته فرزندش الهام گرفت.
 
📗 بزرگان فلسفه
📝 هنرى توماس / ترجمه: فریدون بدره‌اى
🗂 فلسفه
 
راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۰:۵۴
راویان
پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۰ ب.ظ

✅ مطرب پی

 
از منبر پایین آمد و مردم، مجلس را ترک مى‌گفتند. شیخ ابوسعید ابوالخیر امشب چه شورى برپا کرد! همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله که مى‌گفت: نهال شوق در دل‌ها مى‌کاشت. اما من هنوز نگران قرضى بودم که باید مى‌پرداختم. وام سنگینى برعهده داشتم و نمى‌دانستم که چه باید کرد. پیش خود گفتم که تنها امیدى که مى توانم به آن دل ببندم، ابوسعید است. او حتما به من کمک خواهد کرد. شیخ، گوشه‌اى ایستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند. ناگهان پیرزنى پیش آمد. شیخ به من اشاره کرد. دانستم که باید نزد پیرزن روم و حاجتش را بپرسم. پیرزن گفت: کیسه اى زر که صد دینار در آن است، آورده‌ام که به شیخ دهم تا میان نیازمندان تقسیم کند. او را بگو که در حق من دعایى کند. کیسه را گرفتم و به شیخ ابوسعید سپردم. پیش خود گفتم که حتما شیخ حاجت من را دانسته و این کیسه زر را به من خواهد داد. اما ابوسعید گفت: این کیسه را بردار و به گورستان شهر ببر. آن جا پیرى افتاده است ؛ سلام ما را به او برسان و کیسه زر را به او ده و بگوى: اگر خواستى، نزد ما آى تا باز تو را زر دهیم.
شبانه به گورستان رفتم. بین راه با خود مى‌اندیشیدم که این مرد کیست که ابوسعید از حال او خبر دارد، اما نیاز من را نمى داند و بر نمى آورد. وقتى به گورستان رسیدم، به همان نشانى که شیخ داده بود، پیرى را دیدم که طنبورى  زیر سر نهاده و خفته است. به او سلام کردم و سلام شیخ را نیز رسانیدم. اما ترس و وحشت، پیر را حیران کرده بود. سخت هراسید. خواست که بگوید تو کیستى که من کیسه زر را به او دادم و پیغام ابوسعید را نیز گفتم. پیر همچنان متحیر و ترسان بود. کیسه را گشود و دینارهاى سرخ را دید. نخست مى‌پنداشت که خواب است، اما وقتى به سکه هاى طلا دست کشید و آن‌ها را حس کرد، دانست که خواب نمى‌بیند. لختى به دینارها نگریست، سپس سر برداشت و خیره خیره به من نگاه کرد. ناگهان به حرف آمد و گفت: مرا نزد شیخ خود ببر. گفتم برخیز که برویم.
بین راه همچنان متحیر و مضطرب بود. گفتم: اگر از تو سؤ الى کنم، پاسخ مى‌دهى ؟ سر خود را به پایین انداخت. دانستم که آماده پاسخگویى است. گفتم: تو کیستى و در گورستان چه مى‌کردى و ابوسعید، این کیسه زر، به تو چرا داد؟ آهى کشید و غمگینانه گفت: مردى هستم فقیر و وامانده از همه جا. پیشه ام مطربى است و وقتى جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود مى‌خواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم کنم. در همه جاى شهر، هرگاه دو تن با هم مى نشستند، نفر سوم آنان من بودم. اکنون پیر شده‌ام و صدایم مى‌لرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد که از طنبور، آواز خوش برآرد. کسى مرا به مجلس خود دعوت نمى‌کند و به هیچ کار نمى‌آیم. زن و فرزندم نیز مرا از خود رانده‌اند.
امشب در کوچه‌هاى شهر مى‌گشتم . هر چه اندیشیدم، ندانستم که کجا مى‌توانم خوابید و امشب را سر کنم. ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شکسته دلى، گریستم و با خداى خود مناجات کردم و گفتم: خدایا! جوانى و توش و توانم رفته است. جایى ندارم. هیچ کس مرا نمى‌پذیرد. عمرى براى مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اکنون به این جا رسیدم. امشب را مى‌خواهم براى تو بنوازم و مطرب تو باشم. تا دیرگاه مى‌نواختم و مجلسى را که در آن خود و خدایم بود، گرم مى‌کردم. مى‌خواندم و مى‌گریستم تا این که خوابم برد.
دیگر تا خانه شیخ راهى نمانده بود. پیر همچنان در فکر بود و خود نمى‌دانست که چه شده‌است. به خانه شیخ رسیدیم. وارد شدیم. ابوسعید، گوشه‌اى نشسته بود. پیر طنبور زن ، بى درنگ به دست و پاى شیخ افتاد و همان دم توبه کرد. ابوسعید گفت: اى جوانمرد! یک امشب را براى خدا زدى و خواندى، خداوند رحمت تو را ضایع نکرد و بندگانش را فرمان داد که تو را دریابند و پناه دهند. طنبور زن، آرام گرفت. ابوسعید، روى به من کرد و گفت: بدان که هیچ کس در راه خدا، زیان نمى کند. حاجت تو نیز برآورده خواهد شد.
یک روز گذشت، شیخ از منبر و مجلس فارغ شده بود. در همان مجلس، کسى آمد و دویست دینار به من داد و گفت: این را نزد ابوسعید ببر. وقتى به خدمت شیخ رسیدم، گفت: این دینارها را بردار و طلبکارانت را دریاب!
این حکایت در مثنوى مولوى نیز آمده است.
 
📗 حکایت پارسایان
📝 رضا بابایى
🗂 حکایات
 
راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۰:۲۰
راویان
يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۲۰ ق.ظ

‼️ فقط یک دقیقه !

فرض کنید که بتوانیم سن زمین را فشرده کنیم و هر صد میلیون سال آن را یک سال در نظر بگیریم !

در این صورت کره زمین مانند فردی ۴۶ ساله خواهد بود!

هیچ اطلاعی در مورد هفت سال اول این فرد وجود ندارد و درباره‌ی سال‌های میانی زندگی او نیز اطلاعات کم و بیش پراکنده‌ای داریم !

اما این را می‌دانیم که در سن ۴۲ سالگی، گیاهان و جنگلها پدیدار شده و شروع به رشد و نمو کرده‌اند اثری از دایناسورها و خزندگان عظیم‌الجثه تا همین یکسال پیش نبود !

یعنی زمین آنها را در سن ۴۵ سالگی به چشم خود دید و تقریبا ۸ ماه پیش پستانداران را به دنیا آورد. آخر هفته گذشته دوران یخ سراسر زمین رافرا گرفت.

انسان جدید فقط حدود ۴ ساعت روی زمین بوده و طی همین یک ساعت گذشته کشاورزی را کشف کرده‌است !!!

بیش از یک دقیقه از عمر انقلاب صنعتی نمی‌گذرد و…

حالا ببینید انسان در این یک دقیقه چه بلائی بر سر این بیچاره‌ی ۴۶ ساله آورده‌است!!!

 

#تفکر

 

از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید

🆔 @raviaan
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۴ ، ۰۳:۲۰
راویان