راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان ، وبلاگ متفاوت ، مجالى براى اندیشیدن
مجموعه اى از ؛
روایات ، حکایات ، خاطرات ، داستان ، شعر ، هنر ، طنز ، و .....
فرهنگ ، هنر ، سیاست ،

راویان : " امانت در نقل و صداقت در قول "
محدثى مستند...
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر رواى است بر من نیست
" نظامى "

💢 راویان هیچ متن و نوشته‌اى را بدون ذکر سند و منبع اثر منتشر نمی‌کند.
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایات» ثبت شده است

شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۹ ب.ظ

✅ قاعـده مروت



من مردی‌ام از دودمان احترام و پرورده آب وهوای دارالامان کرمان. در بدایت حال، مال و ملک خطیر داشتم تا اینکه به وساطت صحبت ناجنس، رشته بضاعتم گسیخت و کار به جایی رسید که روگردان توقف آن دیار شدم و به راهنمایی یکی از آن رفقای بی‌سعادت، قصد دارالعلم شیراز کردم.
در عرض راه، مرکب رفیقم را حادثه‌ای روی داده، متوجه بادیه عدم شد. هر دو به یک مرکب ساخته، گاهی سواره وگاه پیاده، طی مسافت می‌کردیم. تا اینکه روزی در عرض راه به یکی از منازل، مرا به آب احتیاج شده، برهنه گشته، لنگ بستم و داخل آب شده. چون از واجبات غسل فارغ گردیدم و عزم بیرون آمدن کردم، دیدم که آن بیدادگر نمک ناشناس لباس مرا برداشته و به مرکبم سوار شده وبه سرعت هرچه تمامتر رو به گریز نهاده. چندان که از عقب او دویدم و عجز کردم، ملتفت نشده، شتابان میرفت تا از نظرم غایب شد. من در آن صحرا تنها وبی‌کس، گرسنه وبرهنه چند روز می‌گردیدم تا به حشمی رسیدم. اهل حشم، جامه کهنه به من داده، پوشیدم و قوت چند روزه دریوزه کرده، راه شیراز را سراغ کرده از آنجا به صعب‌ترین حالتی بعد از چند روز وارد شیراز شدم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۹
راویان
شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ب.ظ

✅ نان حلال، مـزد دیـن


ابراهیم بن ادهم رحمةالله علیه که امیرى بگذاشت و توبه کرد، با خود اندیشید که اندر خراسان نان حلال نمى‌یابم که بخورم، چه چاره کنم؟ به عراق آمد و به گرد همه عراق بگشت. دلش بدان قوتها قرار نگرفت و به طوس رفت و آنجا مزدورى همى کرد با مردى باغبان، هر ماه ده درم سیم. روزى خداوند باغ بیامد و با غلام و خادم، گفت: یا ابراهیم، ما را انار شیرین مى‌باید. ابراهیم برفت و انارى چند بیاورد نیکوتر و پیش ایشان بنهاد. چون بشکستند همه ترش بود. گفتند: چرا انار شیرین نیاوردى؟ گفت: نمى‌دانم که ترش کدام است و شیرین کدام. گفتند: چندین گاه است که اندر این باغ مى‌باشى و از این باغ انار نخوردى و ندانى که کدام شیرین است و کدام ترش؟ گفت: شما مرا از بهر نگاه داشتن آورده‌اید نه از بهر ضایع کردن. خداوند باغ را عجب آمد، گفت: اى جوانمرد، این چنین باریک مگیر که نه ابراهیم ادهمى!
ابراهیم کلید باغ مر خداوند باغ را داد و قصد رفتن کرد و گفت: من بیش از این، این شغل نکنم. بسیار الحاح کردند و گفتند: اگر خواهى تا مزدت زیادت کنیم. گفت: البته من به هیچ حال این کار نکنم زیرا که تا اکنون مزد کار مى‌دادند، پس از این مزد دین مى‌دهند و مرا به پارسایى منسوب مى‌کنند و این زیادت، از پارسایى به من مى‌دهند. این بگفت و برفت و روى براه نهاد.

🔻#پى‌نوشت : این حکایت با مسؤلین و مدیران حقوق‌های نجومی و پاداش‌ها و ریخت و پاش‌های بیت‌المال چه تناسبی دارد؟!
هر کسى در حرم عشق تو محرم نشود
هر بـراهیم  بـدرگاه تـو ادهـم نشود
#سعدى

📗 پند پیران 
📝 تصحیح : جلال متینی
🗂 حکایات

راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۳
راویان
شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۲۶ ب.ظ

✅ احوال‌پرسی


محمد بن سیرین مشهور به ابن سیرین فقیه، محدث و خوابگزار (معبر) بزرگ قرن اول و دوم هجری است . در بصره به دنیا آمد و در همان شهر به سال 110 ه.ق درگذشت. در تعبیر خواب، شهرت جهانی دارد و مادرش (صفیه ) کنیز ابوبکر بود. وی با بعضی آداب صوفیان، مثل پشمینه پوشی مخالف بود. 
ابن سیرین، کسی را گفت: چگونه ای؟ گفت: چگونه است حال کسی که 500 درهم بدهکار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟  
ابن سیرین به خانه خود رفت و 1000 درهم با خود آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبکار ده و باقی را خرج خانه کن، و لعنت بر من اگر پس از این حال کسی را بپرسم! گفتند: مجبور نبودی که قرض و خرج او را دهی . گفت: وقتی حال کسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره‌ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی .

📗 حکایت پارسایان
📝 رضا بابایى
🗂 حکایات

از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۶
راویان
چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۴ ق.ظ

✅ دهنـام


سلطـان محمـد خوارزم شـاه پادشـاه متصـلب و سـنی متعصبی بود، چون به سبزوار رسـید دسـتور قتل عام داد چون شـنیده بود اینان شیعیان متعصبی هسـتند بطوریکه به حکم مصـلحت هم حاضـر نیسـتند نام یکی از خلفاى سه گانه را بر خود نهنـد، گفت: سه روز مهلت می‌دهم، اگر یک تن همنام یکی از خلفا را تحویل دادید از حکم قتل عمومی صـرف نظر می‌کنم و گرنه اجراء خواهد شد. در آغاز خوشـحال شدنـد که از مـدت مهلت اسـتفاده می‌کننـد و چنـد نفر همنام خلفاء معرفی خواهند کرد، ولی چون وارد عمل شدند، دیدند هیچکس حاضر نیست نام عاریتی بر خود بگذارد، و مصلحت را که بر وفق تقیه جان بقیه را حفظ کند در شهر کسی را نجسـتند، به اطراف رفتند، قضاء را در یک فرسخی شهر، دهی بود. در تون حمام ده مردى را که از چشم کور و از گوش کر و از پا و دست شل و فلج بود، و خلاصه جسدى شبیه به ذوى الارواح دیدند، پیداکردند. به او پیشنهاد کردند که به حکم مصلحت براى چنـد دقیقه نزد پادشاه سـنی اقرار کنـد که نام وى عمر است یاعثمان یا ابوبکر ، نسـبت به دو اسم اول به هیچ قسم حاضـر نشـد ولی عاقبت به قبول اسم ابوبکر، تن در داد و راضـی شد که به نام، ابوبکر را بر خود ببندد و شهرى را از نابودى رهائی بخشد. تخته پاره‌اى آوردنـد و او را بر آن تخت انداخته ( و القینا علی کرسـیه جسدا ) با سـلام و صـلوات به حضور خوارزمشاه آمدند، چون آن منظره را دیـد بخندیـد و گفت جز این ابوبکرى نداشتیـد ؟ گفتنـد: پادشـاه جهـان بسـلامت بـاد آب و هواى سـبزوار جز این ابوبکر نـپرورد، و گوئی پرورش ابوبکر را هوائی دیگر بایـد!  اکنون آن ده موجود است و به نام دهنام معروف است.این داسـتان را مولوى در مثنوى آورده است، دوسـتان مولانـا این شـعر را به صورت مثـل می آورنـد.
سبزوار است این جهان کـج مـدار 
ما چو بوبکریم در وى خوار و زار  
کى بود بوبکر اندر سبزوار
یا کلوخ خشک اندر جویبار 

📗 گنجینه جواهر 
📝 مرتضى احمدیان
🗂 تاریخ / حکایات

از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۷:۳۴
راویان
يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۱۳ ب.ظ

✅ تائـب

 
بکر بن عبدالله المزنى گوید: که مردى قصاب بود، بر کنیزک همسایه عاشق شد. روزى کنیزک را به روستایى مى‌فرستادند، قصاب از پس وى بشد، و در صحرا در وى آویخت. کنیزک گفت: اى جوانمرد! من بر تو فتنه تر از آنم که تو بر من، ولکن از حق‌تعالى همى ترسم. گفت: تو همى ترسى من چرا نترسم؟ توبه کرد و بازگشت. اندر راه تشنگى بر وى غلبه کرد و بیم هلاک بود. مردى فرا وى رسید، که یکى از پیغامبران آن زمان وى را به رسولى فرستاده بود به جایى، گفت: تو را چه رسیده است؟ گفت: تشنگى ، گفت بیا تا دعا کنیم تا حق‌تعالى میغ (ابر) فرستد، چنانکه بر سر ما بایستد تا در سایه به شهر شویم. قصاب گفت: من هیچ طاعت ندارم، تو دعا کن تا من آمین کنم. چنان کردند؛ میغى بیامد بر سر ایشان بایستاد تا در سایه‌ٔ آن همى رفتند. چون از یکدیگر جدا شدند، میغ با قصاب به هم رفت و رسول آن پیغمبر اندر آفتاب بماند. گفت: اى جوانمرد، گفتى من طاعت ندارم، اکنون خود میغ براى تو بوده‌است، حال خود مرا گوى! گفت: هیچ چیز نمى‌دانم مگر این توبه که بکردم به گفت آن کنیزک. گفت: همچنین است. آن قبول که تایب را بود نزد حق‌تعالى ، هیچ کس را نبود.
 
📗 کیمیاى سعادت / جلد 2 ص 60
📝 امام محمد غزالى
🗂 حکایات
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۷:۱۳
راویان
شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۶ ب.ظ

✅ گاو طوس

 
در شرح حال خواجه نصیرالدین طوسى آمده‌است: که او در مدت بیست سال کتابى تصنیف کرد در مدح اهل بیت پیامبر صلوات‌الله علیه، پس از آن کتاب به بغداد برد که بنظر خلیفه عباسى رساند. زمانى رسید که خلیفه با ابن حاجب در میان شط بغداد بتفرج و تماشا اشتغال داشتند. محقق طوسى کتاب رانزد خلیفه گذاشت، خلیفه آن را به ابن حاجب داد. چون نظر ابن حاجب ناصبى بمدایح آل اطهار پیغمبر صلوات‌الله علیهم افتاد، کتاب را به آب انداخت و گفت اعجبنى تلمه. یعنى خوش آمد مرا از بالا آمدن آب در وقتیکه این کتاب را به آب انداختم. پس از آنکه از آب بیرون آمدند، محقق طوسى را طلبیدند، ابن حاجب گفت آخوند اهل کجایى؟ گفت از اهل طوسم. ابن حاجب گفت از گاوان طوسى یا از خران طوس؟ خواجه فرمود: از گاوان طوسم. ابن حاجب گفت شاخ تو کجاست؟ خواجه گفت: شاخ من در طوس است مى‌روم و آنرا مى‌آورم. خواجه با نهایت ملال خاطر روى بدیار خویش نهاد. چون هلاکو خلیفه را کشت خواجه کس فرستاد ابن حاجب را حاضر ساختند و نزد سلطان و خواجه بردند. در پیش روى ایشان بایستاد، خواجه به ابن حاجب خطاب کرد که من با تو گفته بودم که من از گاوان طوسم و شاخ خود را مى‌آورم اکنون شاخ من این پادشاه است. 
 
🔻#پى‌نوشت : خواجه نصیرالدین وزیر و مشاور هلاکوخان مغول بود و نزد خان مغول احترام و موقعیت ویژه‌اى داشت و در ترغیب و یارى وى در فتح بغداد و برچیدن خلافت پانصد ساله عباسیان نقش بسزایى داشت.
 
📗 امثال و حکم / جلد 3 ص 101
📝 على اکبر دهخدا
🗂 حکایات
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۲۱:۴۶
راویان
پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ب.ظ

✅ دعوى پیامبرى

 
در ایام مأمون یکى در بصره دعوى نبوت کرد و او را در بند آهنین پیش مأمون آوردند، وقتى پیش روى او آمد مأمون بدو گفت: تو پیغمبر مرسل هستى؟ مرسل بمعنى فرستاده و هم به معنى آزاد و رهاست، او با استفاده از معنى دوم و سوم گفت: عجالتاً که در بندم. گفت: واى بر تو، کى تو را فریب داد؟ گفت: با پیغمبران این طور سخن نمى‌گویند و به خدا اگر در بند نبودم، مى‌گفتم جبرئیل دنیا را برسر شما خراب کند. مأمون گفت: دعاى بندى پذیرفته نمى‌شود؟ گفت: مخصوصاً پیمبران وقتى در بند باشند دعاى آنها بالا نمى‌رود. مأمون بخندید و گفت: کى تو را به بند کرده‌است؟ گفت: اینکه جلو روى  تو است. گفت: ما بند از تو بر مى‌داریم و تو به جبرئیل بگو دنیا را خراب کند، اگر اطاعت تو را کرد ما بتو ایمان مى‌آوریم و تصدیق تو مى‌کنیم. گفت: خداوند راست گفت که فرمود تا عذاب الیم را نبینید ایمان نمى‌آورید. اگر مى‌خواهى بگو بردارند. مأمون بگفت تا بند از او برداشتند، وقتى از بند آسوده شد با صداى بلند گفت: اى جبرئیل هر که را مى‌خواهید بفرستید که من با شما کارى ندارم، غیر من همه چیز دارد و من هیچ ندارم و جز زن فلانى کسى بدنبال مقاصد شما نمى‌رود. مأمون بگفت تا آزادش کنند و نیکى کنند.
 
📗 مروج الذهب جلد 2 ص 438
📝 ابوالحسن على مسعودى / ترجمه ابوالقاسم پاینده
🗂 حکایات
 
راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۱
راویان
پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۳ ب.ظ

✅ تعمیر کعبه

 
گویند: پیش از آنکه به محمد (ص) وحى آمد، دیوارهاى خانه کعبه از بالاى مردى کمتر بود، و سقف نداشت. و عرب مى‌خواستند که آن را عمارت کنند، فاما مى‌ترسیدند، که مقدمه آن عمارت هرآینه ویران کردن دیوارها خواست بود. و در اثناى آن احوال کشتى‌اى از آن بازرگانى بار به جده آورد و کشتى بشکست و تخته هاى آن را صاحب کشتى به مکیان داد. ایشان چون آن تخته‌ها بیافتند، استاد نجارى بود مصرى، که او در آن صنعت مهارتى کامل داشت. چون تخته بحاصل شد، اکابر قریش و اشراف عرب گفتند که: چون اسباب مهیاست، صواب آن باشد که این خانه را عمارت کنیم.
پس روى بدان مهم آوردند و عمارت آن را بر خود قسمت کردند. همه از ویران کردن آن مى‌ترسیدند و اندیشه مى‌کردند که نباید که بلایى نازل شود. پس ولیدبن مغیره پیش آمد و گفت: من ابتدا مى‌کنم به ویران کردن آن دیوار، اگر واقعه‌اى رسید، شما تعرض مرسانید و اگر من سلامت مانم، هرکس را در آن موضع خود به کار مشغول باید شد. پس مبتین (تبر آهنى، کلنگ) بر گرفت و گفت: خداوندا، مى دانى که این خرابى به جهت آبادانى است، وما از ویران کردن این جز خیر و صلاح نمى‌خواهیم.
پس کرانه هر رکن را ویران کرد، و مردمان آن شب انتظار مى‌کردند که بلایى به وى رسد، و چون او را ضررى نرسید، روز دیگر پگاه برخاست و در کار خود مشغول شد چندانکه دیوارهاى کعبه را خراب کردند و به اساس آن رسیدند. و اساس آن سنگهایى بود ستبر، بر مثال دندانها به هم پیوسته، گویند: یکى از قریش مبتین در میان دو سنگ زد و قوت کرد تا آن را قلع کند، جملهٔ مکه در لرزید. پس همان اساس را بگذاشتند و بر آنجا بنا آغاز کردند، چندانکه بنا به رکن یمانى رسانیدند و خواستند که حجرالاسود را در رکن یمانى نهند، میان قریش و سادات ایشان اختلافات افتاد، و هر کس خواست تا آن شرف، ایشان را باشد و سنگ او به جایگاه نهد و دست از کار بکشیدند و به شمشیر کردند و عزیمت مقاتلت و کارزار، مصمم کردند، و پنج روز در آن بودند.
پس، بعد از پنج روز در مسجد آمدند و با یکدیگر مشاورت پیوستند و امیّة بن مغیره آن روز پیرترین ایشان بود، گفت: اى جماعت قریش، اگر انصاف دهید، من این خصومت میان شما به قطع رسانم. گفتند: بفرماى! گفت: صلاح آن است که حکم کنید آن کس را که از در مسجد درآید، هر حکم که وى کند بدان رضا دهید. همه بدین متفق شدند. اول کسى که از در مسجد درآمد مصطفى (ص) بود. همه گفتند: محمد مردى امین است و راست کار و راست گفتار، همه به حکم وى راضى شدیم.
پس مهتر عالم بفرمود که گلیمى بیاوردند و بدست مبارک خود آن سنگ برداشت و در میان گلیم نهاد و چهار کس از اعیان قریش که با یکدیگر منازعت مى‌کردند بیامدند و چهار گوشهٔ گلیم بگرفتند و هر کس یک طرف آن را در هوا کردند و به جایگاه بنهادند و جامه از زیر آن بکشیدند و منازعت منقطع شد و حکم متابعت وى ایشان را لازم شد، و آن سعادت تا امروز هنوز باقى است.
 
📗 جوامع الحکایات
📝 سدیدالدین محمدعوفى
🗂 حکایات
 
راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۳
راویان
پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۰ ب.ظ

✅ مطرب پی

 
از منبر پایین آمد و مردم، مجلس را ترک مى‌گفتند. شیخ ابوسعید ابوالخیر امشب چه شورى برپا کرد! همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله که مى‌گفت: نهال شوق در دل‌ها مى‌کاشت. اما من هنوز نگران قرضى بودم که باید مى‌پرداختم. وام سنگینى برعهده داشتم و نمى‌دانستم که چه باید کرد. پیش خود گفتم که تنها امیدى که مى توانم به آن دل ببندم، ابوسعید است. او حتما به من کمک خواهد کرد. شیخ، گوشه‌اى ایستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند. ناگهان پیرزنى پیش آمد. شیخ به من اشاره کرد. دانستم که باید نزد پیرزن روم و حاجتش را بپرسم. پیرزن گفت: کیسه اى زر که صد دینار در آن است، آورده‌ام که به شیخ دهم تا میان نیازمندان تقسیم کند. او را بگو که در حق من دعایى کند. کیسه را گرفتم و به شیخ ابوسعید سپردم. پیش خود گفتم که حتما شیخ حاجت من را دانسته و این کیسه زر را به من خواهد داد. اما ابوسعید گفت: این کیسه را بردار و به گورستان شهر ببر. آن جا پیرى افتاده است ؛ سلام ما را به او برسان و کیسه زر را به او ده و بگوى: اگر خواستى، نزد ما آى تا باز تو را زر دهیم.
شبانه به گورستان رفتم. بین راه با خود مى‌اندیشیدم که این مرد کیست که ابوسعید از حال او خبر دارد، اما نیاز من را نمى داند و بر نمى آورد. وقتى به گورستان رسیدم، به همان نشانى که شیخ داده بود، پیرى را دیدم که طنبورى  زیر سر نهاده و خفته است. به او سلام کردم و سلام شیخ را نیز رسانیدم. اما ترس و وحشت، پیر را حیران کرده بود. سخت هراسید. خواست که بگوید تو کیستى که من کیسه زر را به او دادم و پیغام ابوسعید را نیز گفتم. پیر همچنان متحیر و ترسان بود. کیسه را گشود و دینارهاى سرخ را دید. نخست مى‌پنداشت که خواب است، اما وقتى به سکه هاى طلا دست کشید و آن‌ها را حس کرد، دانست که خواب نمى‌بیند. لختى به دینارها نگریست، سپس سر برداشت و خیره خیره به من نگاه کرد. ناگهان به حرف آمد و گفت: مرا نزد شیخ خود ببر. گفتم برخیز که برویم.
بین راه همچنان متحیر و مضطرب بود. گفتم: اگر از تو سؤ الى کنم، پاسخ مى‌دهى ؟ سر خود را به پایین انداخت. دانستم که آماده پاسخگویى است. گفتم: تو کیستى و در گورستان چه مى‌کردى و ابوسعید، این کیسه زر، به تو چرا داد؟ آهى کشید و غمگینانه گفت: مردى هستم فقیر و وامانده از همه جا. پیشه ام مطربى است و وقتى جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود مى‌خواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم کنم. در همه جاى شهر، هرگاه دو تن با هم مى نشستند، نفر سوم آنان من بودم. اکنون پیر شده‌ام و صدایم مى‌لرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد که از طنبور، آواز خوش برآرد. کسى مرا به مجلس خود دعوت نمى‌کند و به هیچ کار نمى‌آیم. زن و فرزندم نیز مرا از خود رانده‌اند.
امشب در کوچه‌هاى شهر مى‌گشتم . هر چه اندیشیدم، ندانستم که کجا مى‌توانم خوابید و امشب را سر کنم. ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شکسته دلى، گریستم و با خداى خود مناجات کردم و گفتم: خدایا! جوانى و توش و توانم رفته است. جایى ندارم. هیچ کس مرا نمى‌پذیرد. عمرى براى مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اکنون به این جا رسیدم. امشب را مى‌خواهم براى تو بنوازم و مطرب تو باشم. تا دیرگاه مى‌نواختم و مجلسى را که در آن خود و خدایم بود، گرم مى‌کردم. مى‌خواندم و مى‌گریستم تا این که خوابم برد.
دیگر تا خانه شیخ راهى نمانده بود. پیر همچنان در فکر بود و خود نمى‌دانست که چه شده‌است. به خانه شیخ رسیدیم. وارد شدیم. ابوسعید، گوشه‌اى نشسته بود. پیر طنبور زن ، بى درنگ به دست و پاى شیخ افتاد و همان دم توبه کرد. ابوسعید گفت: اى جوانمرد! یک امشب را براى خدا زدى و خواندى، خداوند رحمت تو را ضایع نکرد و بندگانش را فرمان داد که تو را دریابند و پناه دهند. طنبور زن، آرام گرفت. ابوسعید، روى به من کرد و گفت: بدان که هیچ کس در راه خدا، زیان نمى کند. حاجت تو نیز برآورده خواهد شد.
یک روز گذشت، شیخ از منبر و مجلس فارغ شده بود. در همان مجلس، کسى آمد و دویست دینار به من داد و گفت: این را نزد ابوسعید ببر. وقتى به خدمت شیخ رسیدم، گفت: این دینارها را بردار و طلبکارانت را دریاب!
این حکایت در مثنوى مولوى نیز آمده است.
 
📗 حکایت پارسایان
📝 رضا بابایى
🗂 حکایات
 
راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۰:۲۰
راویان