خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدم ها
چه شادی ها خورد برهم چه بازی ها شود رسوا
یکی خندد ز آبادی, یکی گرید ز بربادی
یکی از جان کند شادی یکی از دل کند غوغا
چه کاذب ها شود صادق چه صادق ها شود کاذب
چه عابدها شود فاسق ,چه فاسق ها شود ملا
چه زشتی ها شود رنگین, چه تلخی ها شود شیرین
چه بالاها رود پایین چه سفلی ها شود علیا
عجب صبرى خدا دارد که پرده بر نمیدارد
وگر نه بر زمین افتد زجیب محتسب مینا
شبی در کنج تنهایی میان گریه خوابم برد
به بزم قدسیان رفتم ولی در عالم رویا
درخشان محفلی دیدم چو بزم اختران روشن
محمد همچو خورشیدی نشسته اندران بالا
روان انبیاء با او، على شیر خدا با او
تمام اولیاء با او همه پاک و همه والا
ز خود رفتم در آن محفل تپیدم چون تن بسمل
کشیدم ناله اى از دل زدم فریاد واویلا
که ای فخر رسل احمد برون شد رنج ما ازحد
دلم دیگر به تنگ آمد ز بازی های این دنیا
زند غم بر دلم نشتر ندارم صبر تا محشر
بگو با عادل داور بگو با خالق یکتا
چسان بینم که نمرودی بسوزاند خلیلی را
چسان بینم که فرعونی بپوشاند ید بیضا
چسان بینم که نامردی چراغ انجمن باشد
چسان بینم جوانمردی بماند بیکس و تنها
چسان بینم بداندیشی کند تقلید درویشان
چسان بینم که ابلیسی بپوشد خرقه ى تقوا
چسان بینم که شهبازی بدام عنکبوت افتد
چسان بینم که خفاشی کند خورشید را اغوا
چسان بینم که ناپاکی فریبد پاکبازان را
چسان بینم که انسانی بخواند خوک را مولا
غریب و خانه ویرانم فدایت این تن و جانم
مبادا نقد ایمانم رود از کف در این سودا
چه شد تاثیر قرانی چه شد رسم مسلمانی
کجا شد سوره یاسین کجا شد آیه طه ؟
به شکوه چون لبم واشد حکیم غزنه پیدا شد
بگفتا بسته کن دیگر دهان از شکوه بیجا
عروس حضرت قران نقاب آنگه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
به این آلوده دامانی به این آشفته سامانی
مزن لاف مسلمانی مکن بیهوده این دعوا
مسلمان مال مسلم را به کام شعله نسپارد
مسلمان خون مسلم را نریزد در شب یلدا
برو خود رامسلمان کن پس آنگه فکر قران کن
سفر در کشور جان کن که بینی جلوه معنا
سنایی رفت و پنهان شد مرا رویا پریشان شد
خیال از اوج پایان شد فرو افتادم از بالا
نه محفل بود، نی یاران نه غمخوار گنهکاران
ز ابر دیده ام باران فرو بارید بی پروا
اتاقم نیمه روشن بود کتابی چند با من بود
گشودم گنج حافظ را که یابم گوهر یکتا
یقینم شد که حالم را لسان الغیب میداند
که در تفسیر احوالم بگفت آن شاعر دانا
الا یا ایهالساقى ادرکاساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولى افتاد مشکلها
شب تاریک و بیم موج و گردابى چنین هائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
بگفتم حافظا اکنون کمى از حال میهن گوى
که ما در گوشه غربت از او دوریم منزلها
بگفتا خامه خون گرید گر آن احوال بنویسم
به طوفان مانده کشتى ها به آتش رفته حاصلها
ز تیغ نامسلمانان ز سنگ ناجوانمردان
فتاده هر طرف سرها شکسته هر طرف دلها
بگفتم چون کند مردم بگفتا خود نمیدانی ؟
جرس فریاد می دارد که بربندید محفلها !
#رازق_فانى / شاعر افغان
#اشعار
🔻#پىنوشت: ابیات ابتدایى این شعر در فضاى مجازى به اشتباه به سهراب سپهرى منتسب شدهاست.