راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان ، وبلاگ متفاوت ، مجالى براى اندیشیدن
مجموعه اى از ؛
روایات ، حکایات ، خاطرات ، داستان ، شعر ، هنر ، طنز ، و .....
فرهنگ ، هنر ، سیاست ،

راویان : " امانت در نقل و صداقت در قول "
محدثى مستند...
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر رواى است بر من نیست
" نظامى "

💢 راویان هیچ متن و نوشته‌اى را بدون ذکر سند و منبع اثر منتشر نمی‌کند.
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ب.ظ

💠 سرّ عشق


یکی گفت آب روانست
دیگری گفت آتش سوزانست
یکی گفت ضیفست
دیگری گفت سیفست
یکی گفت شرابست
دیگری گفت سرابست
یکی گفت ریاض دولتست
دیگری گفت ریاضت محنتست
یکی گفت نوریست ربانی
دیگری گفت ناریست شیطانی
یکی گفت بادیه‌ی بی پایانست
دیگری گفت کعبهٔ دل و جانست
یکی گفت نامه‌ی امانست
دیگری گفت فرمان حرمانست
یکی گفت جامیست که مستی او بی سرانجام است
دیگری گفت مرغی‌است که مرغ دل مرغ دلان را دانه و دام است
آخر عشق از این‌ها همه کدام است؟

عشق سلّابی اوزار سلامتست
قلابی بازار ملامتست
با شیر شرزه در وقایه‌ی سایه او تنون بودنست
به مار گرزه در انعکاس کاس صهباء مسموم حریف بودنست
بر رهگذر تیرپرّان خوش خرامی کردنست
با تیغ برّان هم نیامی کردنست
بدنامی را بجان غلامی کردنست
اینست و ازین بتر «من لم یصدّق فلیجرب»
عشقت دهدا خدای تا بشناسی
سوز دل عاشقان سرگردان را
مستی‌ایست بی می، پستی‌ایست بی پی

اندر ره عشق چون و کی پیدا نیست
مستان شده‌ایم هیچ می پیدا نیست
مردان رهش به همت و دیده روند
زان در ره عشق هیچ پی پیدا نیست

در عشق ز بنده بنده تر باید بود
مولای سگان در بدر باید بود!

📗 رساله عشق
📝 سیف‌الدین باخرزی / تصحیح: ایرج افشار
📚 عرفان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۳
راویان
پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۱۹ ب.ظ

🎵 اشعار پشت پرده


آینده را دیدم، زمین حالی پریشان داشت
خالی از انسان بود و سرتاسر بیابان داشت

نسل بشر کوچیده بود از سرزمین خویش
هر ملتی بر روی یک سیاره اِسکان داشت

سیارهٔ 'مریخ' مال ژاپنی ها بود
از ظاهرش معلوم بود اوضاع میزان داشت

'ناهید' که ایتالیایی ها در آن بودند
بار و کلوپ و دیسکوهای فراوان داشت!

روی 'عطارد' انگلستان حکمفرما بود
استخرهای مختلط در هر خیابان داشت

اهل فرانسه روی 'نپتون' حال می کردند
آنجا به تعداد همه حوری و غِلمان داشت!

اسپانیایی ها به روی 'مشتری' بودند
تفریح میکردند تا جایی که امکان داشت

بودند اهل روس با هم روی 'اورانوس'
که روز و‌شب کنسرت های خوب و ارزان داشت

حتی 'زحل' که دستِ اتباع 'یو اس آ' بود
یک‌ ساحل قاتی برای کل ادیان داشت!

اما 'پلوتون*' بر خلاف کل سیارات
در حومهٔ منظومه می چرخید و بحران داشت

عصر فضاپیما و کشف کهکشانها بود
اما پلوتون این وسط تولید پیکان داشت!

با اینکه مردم مثل جُلبک جُم نمی خوردند
کلی پلیس و گشت ارشاد و نگهبان داشت!

منظومه، غرق صلح بود اما هنوز اینجا
دائم شعارِ مرگ بر این، مرگ بر آن‌‌ داشت

تقویمشان پُر بود از روز عزا‌داری
یک‌‌ ملت افسرده و یکریز گریان داشت

اول گمان کردم که لبنان یا فلسطین است
چون هم شباهت به فلسطین هم به لبنان داشت!

ناگاه یک‌‌ موشک از این سیاره شد شلیک
رو به 'زحل' می رفت و ‌رویش آرم ایران داشت

#شروین_سلیمانی
#اشعار_طنز

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۹
راویان
پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۵۷ ب.ظ

✅ قاعـده خرد


ملک هند به خلیفه بغداد تحفه ها فرستاد و همراه طبیبی فیلسوف به مهارت در طب و حکمت موصوف، پیش خلیفه بپای خواست و گفت که سه چیز آورده‌ام که جز ملوک را نباید و غیر سلاطین را نشاید. فرمود که آن کدامست؟ گفت: اول خضابی که موی سفید را سیاه گرداند به وجهی که هرگز متغیر نشود و سفید نگردد. دوم معجونی که هرچند طعام خورده شود، معده گران نگردد و مزاج از اعتدال نیفتد. سوم ترکیبی که پشت را قوی گرداند و رغبت مباشرت آرد و از تکرار آن نه ضعف بصر خیزد و نه نقصان قوت. خلیفه لحظه‌ای تأمل کرد و گفت: من تو را ازین داناتر گمان داشتم و زیرک تر می‌پنداشتم. 

اما آن خضاب که گفتی سرمایهٔ غرور و پیرایهٔ کذب و زور است و سیاهی موی ظلمت و سفیدی آن نور. زهی نادان کسی که در آن کوشد که نور را به ظلمت بپوشد.
ابلهی کو می‌کند موی سپید خود سیاه
از پی پیری، جوانی را همی دارد امید
پیش دانایان که در بند شکار دولتند
کی بود زاغ سیه را رونق باز سفید

و اما آن معجونی که ذکر کردی، من از آن قبیل نیستم که طعام بسیار خورم و به آن لذت گیرم، چه از آن ناخوشتر که هرلحظه به جایی باید رفت که در او نادیدنی را باید دید و ناشنیدنی را باید شنید و نابوییدنی را باید بویید! حکما گفته‌اند: گرسنگی بیماریست در مزاج و شراب و طعام آن را مادهٔ علاج. نادان کسی که خود را به اختیار بیمار سازد تا به اضطرار تیمار کند.
می‌کند کسب اشتها خواجه
تا به آن رخنه در مزاج کند
وانگه آن رخنه را ز پخته و خام
هرچه یابد به آن علاج کند

و اما آن ترکیب که فرمودی، مباشرت با زنان شعبه ایست از جنون و از قاعده خرد بیرون. دور است که خلیفهٔ روی زمین پیش دخترکی به دو زانو درآید و تملق و چاپلوسی نماید.
ای زده لاف خرد چند به شهوت گیری
گیسوی شاهد و زنجیر جنون جنبانی
چه جنون باشد ازین بیش که پیش زنکی
بنشینی به سر زانو و کون جنبانی!

📗 بهارستان جامى / روضه دوم
📝 عبدالرحمن جامى 
📚 حکمت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۸:۵۷
راویان
سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۴ ق.ظ

✅ براى یک دستمال قیصریه را آتش می‌زند!


 پسری پیش مردی که دکان علاقه بندی ( خرازى ) داشت کار می‌کرد. این پسر که هنری نداشت و کاری بلد نبود، یک وقت به سرش زد که زن بگیرد. هر طوری بود برایش دختری پیدا کرده و به اسم او کردند. یک روز علاقه بند دکانش را به پسر سپرد و خودش به خانه رفت. اتفاقاً نامزد پسر به در دکان علاقه بند آمد و بعد از سلام و احوال‌پرسی چشمش به پارچه و دستمال‌های قشنگی که در دکان بود افتاد. از پسر خواست یکی از دستمال‌ها را به او بدهد. پسر گفت: «این دستمال‌ها مال من نیست.» از دختر اصرار و از پسر انکار و پسرک به هر زبانی که خواست نامزدش را از این کار منصرف کند تا از خیر دستمال بگذرد، نتوانست. بلاخره حرفها و حرکات دختر کار خودش را کرد و پسر دو تا از دستمال‌ها را به او داد. دختر خوشحال و خندان از دکان بیرون رفت. بعد از رفتن دختر، پسر به خود آمد و گفت این چه کاری بود که کردم؟ حالا چه خاکی به سرم کنم؟ اگر بگویم نسیه دادم، می‌گوید چرا؟ اگر بگویم فروخته ام پولش را می‌خواهد. اگر بگویم گم شده، تاوانش را می‌خواهد. خلاصه آن پسر بی عقل نقشه ای کشید و بهترین راه را در نظرش این رسید که دکان را آتش بزند تا صاحب دکان از ماجرای دستمال بویی نبرد. برای انجام دادن عمل شیطانی و شومش، یک گل آتش گذاشت ته دکان، میان پارچه ها و در دکان را بست و به خانه رفت. آتش کم کم کوره کرد و به تمام پارچه ها سرایت کرد و دکان را به آتش کشید. چند لحظه ای نگذشت که آتش به حجره ها و دکانهای دیگر هم سرایت کرد و تمام قیصریه طعمه آتش شد. 
هرچه تلاش کردند نتوانستند قیصریه را نجات دهند و دود شد و آتش. بعدها فهمیدند که قیصریه به آن زیبایی به واسطه بی عقلی آن پسر احمق نابود شد و عده زیادی به خاک سیاه نشستند. اما دیگر چه سود؟

این مثل در مورد افرادی به کار می رود که از روی هوای نفس و ندانم کاری، برای به دست آوردن یک چیز کم بها و بی ارزش دست به کاری زنند، که ضرر و زیان هنگفتی به دیگران وارد می‌شود. 
قیصریه : بازار بزرگی که دو در در ابتدا و انتهایش باشد.

📗 داستانهاى امثال
📝 حسن ذوالفقارى
📚 ضرب المثل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۵ ، ۰۱:۲۴
راویان
دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۸ ق.ظ

💠 هیچ چیز تکرار نمی‌شود!


هیچ چیز دوبار اتفاق نمی‌افتد
و اتفاق نخواهد افتاد
 به همین دلیل
ناشی به دنیا آمده‌ایم
و خام خواهیم رفت

حتی اگر کودن ترین شاگرد مدرسه‌ دنیا بودیم
هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی‌کردیم

هیچ روزی تکرار نمی‌شود
دو شب شبیه هم نیست
دو بوسه یکی نیستند
نگاه قبلی مثل نگاه بعدی نیست

دیروز وقتی کسی در حضور من نام تو را آورد  
طوری شدم که انگار   
یک گل رز از پنجره به اتاقم افتاده باشد!  

امروز که با هم هستیم، از دیوار می‌پرسم: 
رز؟ 
رز چه شکلی دارد؟ 
رز گل است یا قلوه سنگ؟  

ای ساعت بد هنگام!
چرا با ترس بی دلیل می‌آمیزی؟
هستی! پس می‌گذری!
زیبایی در همین است!

هر دو خندان و نیمه در آغوش هم
می‌کوشیم بتوانیم آشتی کنیم
هر چند باهم متفاوتیم
مثل دو قطرهٔ شبنم!

Wislawa Szymborska, Polish Poet
#ویسلاوا_شیمبورسکا / شاعر لهستانى
ترجمه #شهرام_شیدایى

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۸
راویان
شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۹ ب.ظ

✅ قاعـده مروت



من مردی‌ام از دودمان احترام و پرورده آب وهوای دارالامان کرمان. در بدایت حال، مال و ملک خطیر داشتم تا اینکه به وساطت صحبت ناجنس، رشته بضاعتم گسیخت و کار به جایی رسید که روگردان توقف آن دیار شدم و به راهنمایی یکی از آن رفقای بی‌سعادت، قصد دارالعلم شیراز کردم.
در عرض راه، مرکب رفیقم را حادثه‌ای روی داده، متوجه بادیه عدم شد. هر دو به یک مرکب ساخته، گاهی سواره وگاه پیاده، طی مسافت می‌کردیم. تا اینکه روزی در عرض راه به یکی از منازل، مرا به آب احتیاج شده، برهنه گشته، لنگ بستم و داخل آب شده. چون از واجبات غسل فارغ گردیدم و عزم بیرون آمدن کردم، دیدم که آن بیدادگر نمک ناشناس لباس مرا برداشته و به مرکبم سوار شده وبه سرعت هرچه تمامتر رو به گریز نهاده. چندان که از عقب او دویدم و عجز کردم، ملتفت نشده، شتابان میرفت تا از نظرم غایب شد. من در آن صحرا تنها وبی‌کس، گرسنه وبرهنه چند روز می‌گردیدم تا به حشمی رسیدم. اهل حشم، جامه کهنه به من داده، پوشیدم و قوت چند روزه دریوزه کرده، راه شیراز را سراغ کرده از آنجا به صعب‌ترین حالتی بعد از چند روز وارد شیراز شدم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۹
راویان
جمعه, ۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۲ ب.ظ

✅ فاجعه جهانِ پیر شده


در گذشته مردان جذاب و تنومند بودند، اکنون طفل و کوتاه قامتند. ولی این صرفاً یکی از دلایل بسیاری است که فاجعه جهان پیر شده را نشان می‌دهد. جوانان دیگر نمی‌خواهند چیزی بخوانند، آموختن رو به اضمحلال است، تمام جهان روی دست راه می‌رود، کوران عصاکش کوران می‌شوند و در چاه‌شان می‌اندازند، مرغان پیش از آموختنِ پرواز آشیانه را ترک می‌گویند، خران چنگ می‌نوازند و نره گاوان می‌رقصند! مریم دیگر از مراقبه بیزار است و مرتاه جنب و جوش را دوست ندارد، لیه نازاست، چشمان راحیل کم سوست، کاتو در لولى خانه‌ها مى‌گردد، لوکرتیوس زن مى‌شود. همه چیز در مسیرى غلط افتاده است.

📗 آنک نام گل / ص 27
📝 اومبرتو اکو / مترجم رضا علیزاده
📚 ادبیات

راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۲
راویان
يكشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۶ ب.ظ

🎵 نفرین کشتگان منا را چه مى کنید؟


آل سقوط ! مکر خدا را چه می کنید
آل هبوط ! زلزله ها را چه می کنید

آل هُبل ! جواب خدا را چه می دهید
آل یزید ! کرب و بلا را چه می کنید 

آل یهود ! آل تلاویو ! آل دیو !
آل علی و آل کسا را چه می کنید

آه یمن که دامنتان را گرفته است
نفرین کشتگان منا را چه می کنید

موساست اینکه می رسد از راه عنقریب
اعجاز اژدها و عصا را چه می کنید

گیرم که قبله را به اسیری گرفته اید
مقصد خداست، قبله نما را چه می کنید

ای کاروان که می روی از ساربان بپرس
با گرگ، آشتی و مدارا چه می کنید؟...


یا ایّها العزیز غریبیم، خسته ایم
با این غریب خسته، نگارا ! چه می کنید؟

عباس های تشنه به خون آرمیده اند
أدرک أخاک؛ پاسخ ما را چه می کنید؟

#مهدى_جهاندار
#اشعار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۷:۰۶
راویان
شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۶ ب.ظ

✅ تصمیم بزرگ بزرگمهر


چنان خواندم که چون بزرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت که دین با خلل بوده‌است و دین عیسی پیغمبر گرفت، برادران را وصیت کرد که «در کتب خوانده‌ام که آخرالزمان پیغامبری خواهد آمد نام او محمدمصطفی (ص) ، اگر روزگار یابم، نخست کس من باشم که بدو گروم و اگر نیابم، امیدوارم که حشر ما را با امت او کنند. شما فرزندان خود را هم چنین وصیت کنید تا بهشت یابید». این خبر به کسری نوشیروان بردند. کسری به عامل خود نامه نبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی، بزرجمهر را با بند گران و غل به درگاه فرست. عامل به فرمان، او را بفرستاد و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد. حکما و علما نزدیک وی می‌آمدند و می‌گفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم. ستاره روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی و آب خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم و مرغزار پر میوه ما بودی که گونه گونه از تو یافتیم. پادشاه بر تو خشم گرفت و تو را می‌برند و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی، ما را یادگاری ده از علم خویش.
گفت: «وصیت کنم شما را که خدای عزوجل به یگانگی شناسید و وی را اطاعت دارید و بدانید که کردار زشت و نیکوی شما می‌بیند و آنچه در دل دارید، می‌داند و زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید، بازگشت شما بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سوال و جواب و ثواب و عقاب... و حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای دائم به جنگ باشد و اجل ناآمده، مردم را حسد بکشد... هر که خواهد که زنش پارسا باشد، گرد زنان دیگران نگردد و مردمان را عیب مکنید که هیچکس بی‌عیب نیست. هر که از خود نابینا شد، نادان‌تر مردمان باشد... و کسانی که شهرها و دیه‌ها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند، آن همه بگذاشتند و برفتند و آن چیزها مدروس شد. اینکه گفتم بسنده باشد و چنین دانم که دیدار ما به قیامت افتاد.»
چون بزرجمهر را به میدان کسری رسانیدند، فرمود که همچنان با بند و غل پیش ما آرید. چون پیش آوردند کسری گفت: «ای بوذرجمهر  چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رای ما بیافتی؟ و به درجه وزارت رسیدی و تدبیر ملک ما بر توبود. از دین پدران خویش چرا دست بازداشتی؟ و حکیم روزگاری، به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیست؟ غرض تو آن بود تا ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری. ترا به کشتنی بکشم که هیچ گناهکار را نکشته‌اند که تورا گناهی است بزرگ و الا توبه کنی و به دین اجداد و آبای خویش بازآیی تا عفو یابی که دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن و دیگری چون تو نیست».
گفت: «زندگانی ملک دراز باد. مرا مردمان، حکیم و دانا و خردمند روزگار می‌گویند؛ پس چون من از تاریکی به روشنایی آمدم، به تاریکی باز نروم که نادان بی خرد باشم».
کسری گفت: «بفرمایم تا گردنت بزنند».  
بوذرجهر گفت: «داوری که پیش او خواهم رفت عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش از تو دور کند».
کسری چنان در خشم شد که به هیچ وقت نشده بود. «گفت او را باز دارید تا بفرمایم چه باید کرد». او را بازداشتند. چون خشم کسری بنشست گفت: «دریغ باشد تباه کردن این».    
فرمود تا وی را درخانه‌ای کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران او را ببستند و صوفی سخت در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یک کفه نمک و سبویی آب او را وظیفه کردند و مشرفان گمارد که انفاس وی می‌شمرند و بدو می‌رسانند.
دو سال بر این جمله بماند. روزی سخن وی نشنودند پیش کسری بگفتند. کسری تنگدل شد و بفرمود که زندان بوذرجهر بگشادند و خواص و قوم او را نزد وی  آوردند تا با وی سخن گویند مگر او جواب دهد. وی را به روشنایی آوردند تا با وی سخن گویند، مگر او جواب دهد. یافتندش به تن قوی و گونه بر جای. گفتند: «ای حکیم! تو را پشمینه ستبر و بند گران و جای تنگ و تاریک می‌بینیم، چگونه است که گونه بر جای است و تن قوی‌تر است سبب چیست؟
بوذرجمهر گفت که «برای خود گوارشی ساخته‌ام از شش چیز، هر روز از آن لختی بخورم تا بدین بمانده‌ام».
گفتند: «ای حکیم اگر بینی، آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از ما را و یاران ما را کاری افتد و چنین حال پیش آید، آن را پیش داشته آید».
گفت: «نخست ثقه درست کردم که هر چه ایزد تقدیر کرده است باشد. دیگر به قضای او رضا دادم. سوم پیراهن صبر پوشیده‌ام که محنت را هیچ چیزی چون صبر نیست. چهارم اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبایی را به خود راه ندهم. پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار بتر ازین است شکر کنم. ششم آنکه از خداوند نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد».
آنچه رفت و گفت، با کسری رسانیدند. با خویشتن گفت «چنین حکیمی را چون توان کشت؟» و آخر بفرمود تا او را کشتند و مثله کردند و وی به بهشت رفت و کسری به دوزخ.

📗 تاریخ بیهقى / ص 319
📝 ابوالفضل بیهقى
📚 تاریخ

راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۶
راویان
پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۲۷ ب.ظ

✅ دروغگوترین


سه نفر راهگذر دینارى پیدا کردند خواستند آن را مابین خود قسمت نمایند. یکنفر از آن‌ها گفت رفقا بیایید یک کاری بکنیم. گفتند چه کار؟ گفت هر یک از ما دروغی می‌گوییم، دروغ هرکس که بزرگتر شد دینار مال او باشد. گفتند بسیار خوب، اول تو بگو.
گفت پدر من تاجر عطر فروش بود، یکروز یک دانه تخم مرغ خرید و آن را آورده در زیر مرغی که در خانه داشتیم گذاشت. معلوم شد آن تخم مرغ از تخم مرغهای روسی بوده‌است زیرا جوجه خروسی که بیرون آمد زیاد عظیم‌الجثه بود، بطوری که پدر من اجناس عطرفروشی خود را به روی او بار کرده و در کوچه‌ها گردش نموده به معرض فروش در می‌آورد. بدیهی است چندی که گذشت پشت آن جوجه خروس به واسطه بردن بار زخم شد و به این سبب پدرم آن را در خانه نگاه داشت و بر حسب دستور یکی از دوستان قدری هسته خرما کوبیده بروی زخم می‌گذاشت. چندی که گذشت درخت خرمایی در پشت آن خروس سبز شد، روز به روز جثه آن خروس بزرگتر شده آن نخل هم نمو می‌نمود تا وقتی که درخت بارور شده خرماهای زیاد آورد. بچه‌ها برای چیدن خرما سنگ و کلوخ به جانب آن درخت پرتاب کرده، بقدری سنگ و کلوخ در پشت آن جوجه خروس جمع شده بود که یک قطعه زمین حاصلخیز در آنجا تشکیل یافته، پدرم یک جفت گاو آورده آن زمین را شخم زد و تخم هندوانه در آنجا کاشت. هندوانه‌ها به قدری بزرگ شده بودند که یک روز با چاقو خواستم یکی از آن‌ها را پاره بکنم، چاقو از دست من رها شده به درون هندوانه افتاد. فوراً طنابی به کمر پیچیدم و سر آن را خارج محکم کرده در هندوانه غوطه ور شدم تا چاقوی خود را به دست بیاورم. دیدم سه نفر ساربان در آنجا آمد و شد می‌کنند. از آن‌ها سراغ چاقوی خود را گرفتم، گفتند ای بابا خدا پدرت را بیامرزد ما حالا چندین روز است که سه قطار شتر با بار در اینجا گم کرده‌ایم و این سه چهار روزه هرقدر تفحص می‌کنیم چیزی بدست نمی‌آوریم، حالا تو آمده و چاقوی خود را می‌خواهی در اینجا پیدا بکنی!!
آن دو نفر رفیق دیگر که این دروغها را شنیدند گفتند کافی است هرگز ما نمی‌توانیم از این بزرگتر دروغ جعل نموده، این دینار را بگیر و ما را آسوده بگذار.

📗 هزار و یک حکایت
📝 خلیل خان ثقفى
📚 طنز

راویان را مى‌توانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۷
راویان