شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۹ ب.ظ
✅ قاعـده مروت
من مردیام از دودمان احترام و پرورده آب وهوای دارالامان کرمان. در بدایت حال، مال و ملک خطیر داشتم تا اینکه به وساطت صحبت ناجنس، رشته بضاعتم گسیخت و کار به جایی رسید که روگردان توقف آن دیار شدم و به راهنمایی یکی از آن رفقای بیسعادت، قصد دارالعلم شیراز کردم.
در عرض راه، مرکب رفیقم را حادثهای روی داده، متوجه بادیه عدم شد. هر دو به یک مرکب ساخته، گاهی سواره وگاه پیاده، طی مسافت میکردیم. تا اینکه روزی در عرض راه به یکی از منازل، مرا به آب احتیاج شده، برهنه گشته، لنگ بستم و داخل آب شده. چون از واجبات غسل فارغ گردیدم و عزم بیرون آمدن کردم، دیدم که آن بیدادگر نمک ناشناس لباس مرا برداشته و به مرکبم سوار شده وبه سرعت هرچه تمامتر رو به گریز نهاده. چندان که از عقب او دویدم و عجز کردم، ملتفت نشده، شتابان میرفت تا از نظرم غایب شد. من در آن صحرا تنها وبیکس، گرسنه وبرهنه چند روز میگردیدم تا به حشمی رسیدم. اهل حشم، جامه کهنه به من داده، پوشیدم و قوت چند روزه دریوزه کرده، راه شیراز را سراغ کرده از آنجا به صعبترین حالتی بعد از چند روز وارد شیراز شدم.
روز دیگر در سراسر بازار تفرج میکردم. ناگاه چشمم بر آن ناجوانمرد افتاد که لباسم در برکرده و مرکبم را سوار بود. چون مرا دید رنگش متغیر شده، به شخصی آهسته سخنان گفت و اراده رفتن کرد. من خواستم به آن شخص سخنی بگویم. اوگفت: «حاجت اظهار نیست. من سفارش تو را به آقامسعود کردم. خاطر جمع دار که او به طریق خاطرخواه به تو سلوک خواهد کرد» و عذرها خواست و رفت.
آقا مسعود نامی نزد من آمده گفت: «دل قوی دار که ایام نحوست وجفای تو گذشت و روز رفاهیت رسیده». و مرا تکلیف خانه کرد. من تصور کردم که این مرد یکی از اهلالله خواهد بود که در فکر تدارک کردار آن ناپاکست. به اتفاق او میرفتم تا به خانهاش رسیدم. در صحن منزل او باغچهای بود. بیلی آورده به دستم داد و گفت:«ظاهرا تو را درفن دهقنت و باغبانی مهارتی باشد.این باغچه را شیار کن که موسم کاشتن شقایق است».
گفتم: «ای جوانمرد، از راه دور میرسم و ماندگی برمن اثر کرده. مرا قوت این کار نیست. خدمت دیگر به من فرما». نگاهی بی وجودانه به من کرده وگفت:«هرگاه این قدر کار از تو متشمی نشود، پس چه کار خواهی توانست کرد». به خانه رفته، جاروبی و سطلی بیرون آورده گفت: «در خانه و طویله را جاروب کن».
من باخود گفتم چون مرا با این لباس کثیف دیده، به اراده فعلگی آورده. به هر صورت، کار یک روز سهل است. شام اجرت خود را گرفته خواهم رفت. تا شام هرکاری که فرمود به تقدیم رسانیدم. چون شام شد آمدم وسطل وجاروب برزمین گذاشته وگفتم: «اکنون نوبت مهربانی شماست، به رخصت شما». گفت :«مگر چه خیال داری؟». گفتم:« میروم تا روز روشن است خود را به کنج کاروانسرایی برسانم». گفت:«مگر در آن شهری که بودهای قاعده چنان است که غلامان از خانه خداوند خود شبها به کاروانسرا میروند؟»
مرا این سخن عجب آمده گفتم: «ای خواجه، مزاح مکن و حقم را بده که در این شام، خود را به جایی برسانم». تبسم کرده و گفت: «ای بد اصل! سالها بود که من از خواجه نجس تو مبلغها طلب داشتم و شهر به شهر در سراغش میشتافتم و او را نمییافتم. اکنون خود آمده تو را به همان وجه طلبم که 40 درهم بود فروخته، روانه تبریز گردید». گفتم: «ای آقا، مسعود مرا خواجه نمیباشد. این لطایف اگر برای آن است که اجرتم ندهی سهل است. خدای تعالی عوض خواهد داد». تاخواستم روانه گردم، از جاجسته مرامحکم بگرفت وگفت:«ای کاکا! بنگ به دماغت رسیده؟ خواجه تو راست میگفت که غلام مرا عیبی نیست مگر اینکه هر سال یکمرتبه علت صرع او را در مییابد. ظاهرا که امشب همان علت ومرض بر تو سرایت کرده». زنجیر آورده مرا به طویله برده، محبوس ساخت وشخصی را گماشت که نگهبانی مرا کند. من چندان که عجز کردم، او نشنیده. آنگاه دانستم که مرا آن رفیق ناجوانمردم به آقا مسعود فروخته است.
چون صبح شد زنجیر ازپایم برداشت. تا شام مرابه زحمت و جفا بازداشت و باز شام در طویله محبوس کرد. هر روز مرا به انواع شغلهای مشکل و دشوار باز میداشت تا بعد از چند روز از شدت آن زحمت مرا آزاری پدید آمده، رنجور وصاحب بستر شدم. آقا مسعود باخوداندیشید که «مبادا غلام بمیرد و نقصانی به من رسد.او را به هرچه بخرند، باید فروخت». مرا بدان حال به پشت الاغی بسته به کاروانسرای بیرون شهر برد وبه در هر حجره که میبرد، تعجب کرده میگفتند: «این مردغلام مرده را آورده، میفروشد».
تا اینکه یکی از تجار پیش آمده گفت: «این مرد شقاوتی دارد که تا غلام صحت داشت خدمتش فرموده، اکنون که رنجور شده آورده که بفروشد. من برای خدا این غلام را از این ظالم میگیرم و به مداوای او میپردازم. اگر صحت یابد فهوالمراد والا که بمیرد، آنچه به قیمت او دادهام خدای عز و جل عوض خواهد داد». تاجر به بیع وبهای من آمده، جمعی درمیانه آمدند تا مرابه 20 درهم مبیع کردند. آقا مسعود گفت:«آن 20 درهم دیگر به جایی نمیرود. از خواجه سابق او خواهم گرفت». تاجری که مرا خریداری کرده بود، به مداوای رنج و بیماری من میکوشید تا به عون الهی اثر صحت به عرصه وجودم در آمده، روز به روز آثار درد و رنجوری میکاست، تا مربع نشین مسند تندرستی و صحت شدم. شکر حق تعالی نموده که از چنگ چنان بدبخت بیرحمی نجات یافتم.
در خدمت و بندگی تاجر کمر همت گماشتم که از حسن خدمات و لوازم بندگی و کفایت اندیشی، او رافریفته خود کردم وبعداز چندروز، خواجه اراده تبریز کرده. چون وارد تبریز شد، در نظر داشت که تحف به امیر پیشکش کند. گفت: «هیچ بهتر از این غلام نیست». مرا به امیر پیشکش کرد.
امیر مرا در سلک خدمه مجلس منتظم ساخته. در قواعد خدمت و بندگی، کمر مردانه بستم و توجه امیر را به حسن اخلاص، متوجه خود گردانیدم و امیر درتربیتم کوشیده، روز به روز در تفقد و نوازشات من اقدام مینمود تا چنان شدکه مرا سرکرده خدام کرده. در آن امر نیز چنان جهد نمودم که مرا به خدمت وکالت ممتاز فرمودند. مدتی که در آن خدمت به طریق سزاوار خدمت کردم، امیر را سفری پیش آمده و چون در امر نیابت، کسی دیگر به استحقاق من نبود و از کارآگاهی و تدبیر من خاطر جمع داشت، زمام نیابت امور مملکت به کف من سپرد، خود عازم آن سفر شد ومن تامدت یکسال به استقلال هرچه تمامتر، نایب و قائم مقام امیر بودم.
از قضا روزی در دیوان عدالت و حکمرانی نشسته بودم، از سپاه و رعیت قریب سه هزار کس در بارگاه دست بر سینه اطاعت ایستاده بودند. در این اثنا شحنه از در بارگاه درآمده، دو نفر دست بسته آورد. چون نیک ملاحظه کردم دیدم که یکی آن رفیق بیسعادت من است که مرا فروخته و دیگری مسعود نام است که مرا خریده بود.
از شحنه سوال کردم که «اینها کیستند؟»
گفت:«اینهابه سرغلامی که سابقا به یکدیگر فروختهاند، نزاعی داشتند. شخصی در میانه افتاد، خواست که آتش جدال آنها رابه موعظه واصلاح فرو نشاند، آن شخص در میانه مقتول شد». من اینها را پیش طلبیده، سوال کردم که مقدمه سودای غلام به چه نحو بود. آنها پیشتر آمده، ظاهر گردید که مرا شناخته، لکنتی بر زبان و رعشه بر دست وپای آنها افتاده، از اضطراب خوف و واهمه نتوانستند که صورت ماجرا را تقریر کنند. به شحنه گفتم: «دعوی اینها را تاملی در کار است. اکنون فرصت نیست. آنها را نگهدار تا هنگام فرصت، حقیقت ماجرای آنها را معلوم کنم».
شحنه ایشان را بیرون برد. نفس بر سر خشونت آمده، به من اشارت نمود که به سیاست آنها اقدام نمایم. باخود اندیشیدم که صاحب خطا وجرم را هیچ عقوبتی بهتر از سوز وگداز کوره شرمساری و خجالت نمیباشد. خصمی را که روزگار زبون این کس کند، قاعده مروت آن باشد چشم از تلافی آن بپوشد، بلکه در عوض بدی به نیکویی بکوشند. مجملا آنکه چون شام شد، من در خلوت نشسته هردو را طلب کردم. چون چشم آنها برمن افتاد، نزدیک بود که از خوف و خجالت قالب تهی کنند.
گفتم: «دغدغه به خاطر مرسانید که آنچه درباره من شد، شما را عفو کردم. هردو شروع به گریه کرده، لب به اظهار معذرت گشودند. آنها را در آن شب نگاه داشته، انواع مهربانیها کردم و چون صبح شد، به هر یک هزار دینار داده، مرخص ساختم و دوهزار دینار نیز به وراث مقتول عطا کردم.
📗 محبوب القلوب
📝 میرزا برخوردار ترکمان فراهى / ویرایش : اکرم کریمزاده
📚 حکایات
http://jorda.ir