پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ب.ظ
💠 سرّ عشق
یکی گفت آب روانست
دیگری گفت آتش سوزانست
یکی گفت ضیفست
دیگری گفت سیفست
یکی گفت شرابست
دیگری گفت سرابست
یکی گفت ریاض دولتست
دیگری گفت ریاضت محنتست
یکی گفت نوریست ربانی
دیگری گفت ناریست شیطانی
یکی گفت بادیهی بی پایانست
دیگری گفت کعبهٔ دل و جانست
یکی گفت نامهی امانست
دیگری گفت فرمان حرمانست
یکی گفت جامیست که مستی او بی سرانجام است
دیگری گفت مرغیاست که مرغ دل مرغ دلان را دانه و دام است
آخر عشق از اینها همه کدام است؟
عشق سلّابی اوزار سلامتست
قلابی بازار ملامتست
با شیر شرزه در وقایهی سایه او تنون بودنست
به مار گرزه در انعکاس کاس صهباء مسموم حریف بودنست
بر رهگذر تیرپرّان خوش خرامی کردنست
با تیغ برّان هم نیامی کردنست
بدنامی را بجان غلامی کردنست
اینست و ازین بتر «من لم یصدّق فلیجرب»
عشقت دهدا خدای تا بشناسی
سوز دل عاشقان سرگردان را
مستیایست بی می، پستیایست بی پی
اندر ره عشق چون و کی پیدا نیست
مستان شدهایم هیچ می پیدا نیست
مردان رهش به همت و دیده روند
زان در ره عشق هیچ پی پیدا نیست
در عشق ز بنده بنده تر باید بود
مولای سگان در بدر باید بود!
📗 رساله عشق
📝 سیفالدین باخرزی / تصحیح: ایرج افشار
📚 عرفان
۹۵/۰۸/۱۳