پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ب.ظ
✅ دعوى پیامبرى
در ایام مأمون یکى در بصره دعوى نبوت کرد و او را در بند آهنین پیش مأمون آوردند، وقتى پیش روى او آمد مأمون بدو گفت: تو پیغمبر مرسل هستى؟ مرسل بمعنى فرستاده و هم به معنى آزاد و رهاست، او با استفاده از معنى دوم و سوم گفت: عجالتاً که در بندم. گفت: واى بر تو، کى تو را فریب داد؟ گفت: با پیغمبران این طور سخن نمىگویند و به خدا اگر در بند نبودم، مىگفتم جبرئیل دنیا را برسر شما خراب کند. مأمون گفت: دعاى بندى پذیرفته نمىشود؟ گفت: مخصوصاً پیمبران وقتى در بند باشند دعاى آنها بالا نمىرود. مأمون بخندید و گفت: کى تو را به بند کردهاست؟ گفت: اینکه جلو روى تو است. گفت: ما بند از تو بر مىداریم و تو به جبرئیل بگو دنیا را خراب کند، اگر اطاعت تو را کرد ما بتو ایمان مىآوریم و تصدیق تو مىکنیم. گفت: خداوند راست گفت که فرمود تا عذاب الیم را نبینید ایمان نمىآورید. اگر مىخواهى بگو بردارند. مأمون بگفت تا بند از او برداشتند، وقتى از بند آسوده شد با صداى بلند گفت: اى جبرئیل هر که را مىخواهید بفرستید که من با شما کارى ندارم، غیر من همه چیز دارد و من هیچ ندارم و جز زن فلانى کسى بدنبال مقاصد شما نمىرود. مأمون بگفت تا آزادش کنند و نیکى کنند.
📗 مروج الذهب جلد 2 ص 438
📝 ابوالحسن على مسعودى / ترجمه ابوالقاسم پاینده
🗂 حکایات
۹۵/۰۴/۲۴