پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۰ ب.ظ
✅ مطرب پی
از منبر پایین آمد و مردم، مجلس را ترک مىگفتند. شیخ ابوسعید ابوالخیر امشب چه شورى برپا کرد! همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله که مىگفت: نهال شوق در دلها مىکاشت. اما من هنوز نگران قرضى بودم که باید مىپرداختم. وام سنگینى برعهده داشتم و نمىدانستم که چه باید کرد. پیش خود گفتم که تنها امیدى که مى توانم به آن دل ببندم، ابوسعید است. او حتما به من کمک خواهد کرد. شیخ، گوشهاى ایستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند. ناگهان پیرزنى پیش آمد. شیخ به من اشاره کرد. دانستم که باید نزد پیرزن روم و حاجتش را بپرسم. پیرزن گفت: کیسه اى زر که صد دینار در آن است، آوردهام که به شیخ دهم تا میان نیازمندان تقسیم کند. او را بگو که در حق من دعایى کند. کیسه را گرفتم و به شیخ ابوسعید سپردم. پیش خود گفتم که حتما شیخ حاجت من را دانسته و این کیسه زر را به من خواهد داد. اما ابوسعید گفت: این کیسه را بردار و به گورستان شهر ببر. آن جا پیرى افتاده است ؛ سلام ما را به او برسان و کیسه زر را به او ده و بگوى: اگر خواستى، نزد ما آى تا باز تو را زر دهیم.
شبانه به گورستان رفتم. بین راه با خود مىاندیشیدم که این مرد کیست که ابوسعید از حال او خبر دارد، اما نیاز من را نمى داند و بر نمى آورد. وقتى به گورستان رسیدم، به همان نشانى که شیخ داده بود، پیرى را دیدم که طنبورى زیر سر نهاده و خفته است. به او سلام کردم و سلام شیخ را نیز رسانیدم. اما ترس و وحشت، پیر را حیران کرده بود. سخت هراسید. خواست که بگوید تو کیستى که من کیسه زر را به او دادم و پیغام ابوسعید را نیز گفتم. پیر همچنان متحیر و ترسان بود. کیسه را گشود و دینارهاى سرخ را دید. نخست مىپنداشت که خواب است، اما وقتى به سکه هاى طلا دست کشید و آنها را حس کرد، دانست که خواب نمىبیند. لختى به دینارها نگریست، سپس سر برداشت و خیره خیره به من نگاه کرد. ناگهان به حرف آمد و گفت: مرا نزد شیخ خود ببر. گفتم برخیز که برویم.
بین راه همچنان متحیر و مضطرب بود. گفتم: اگر از تو سؤ الى کنم، پاسخ مىدهى ؟ سر خود را به پایین انداخت. دانستم که آماده پاسخگویى است. گفتم: تو کیستى و در گورستان چه مىکردى و ابوسعید، این کیسه زر، به تو چرا داد؟ آهى کشید و غمگینانه گفت: مردى هستم فقیر و وامانده از همه جا. پیشه ام مطربى است و وقتى جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود مىخواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم کنم. در همه جاى شهر، هرگاه دو تن با هم مى نشستند، نفر سوم آنان من بودم. اکنون پیر شدهام و صدایم مىلرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد که از طنبور، آواز خوش برآرد. کسى مرا به مجلس خود دعوت نمىکند و به هیچ کار نمىآیم. زن و فرزندم نیز مرا از خود راندهاند.
امشب در کوچههاى شهر مىگشتم . هر چه اندیشیدم، ندانستم که کجا مىتوانم خوابید و امشب را سر کنم. ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شکسته دلى، گریستم و با خداى خود مناجات کردم و گفتم: خدایا! جوانى و توش و توانم رفته است. جایى ندارم. هیچ کس مرا نمىپذیرد. عمرى براى مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اکنون به این جا رسیدم. امشب را مىخواهم براى تو بنوازم و مطرب تو باشم. تا دیرگاه مىنواختم و مجلسى را که در آن خود و خدایم بود، گرم مىکردم. مىخواندم و مىگریستم تا این که خوابم برد.
دیگر تا خانه شیخ راهى نمانده بود. پیر همچنان در فکر بود و خود نمىدانست که چه شدهاست. به خانه شیخ رسیدیم. وارد شدیم. ابوسعید، گوشهاى نشسته بود. پیر طنبور زن ، بى درنگ به دست و پاى شیخ افتاد و همان دم توبه کرد. ابوسعید گفت: اى جوانمرد! یک امشب را براى خدا زدى و خواندى، خداوند رحمت تو را ضایع نکرد و بندگانش را فرمان داد که تو را دریابند و پناه دهند. طنبور زن، آرام گرفت. ابوسعید، روى به من کرد و گفت: بدان که هیچ کس در راه خدا، زیان نمى کند. حاجت تو نیز برآورده خواهد شد.
یک روز گذشت، شیخ از منبر و مجلس فارغ شده بود. در همان مجلس، کسى آمد و دویست دینار به من داد و گفت: این را نزد ابوسعید ببر. وقتى به خدمت شیخ رسیدم، گفت: این دینارها را بردار و طلبکارانت را دریاب!
این حکایت در مثنوى مولوى نیز آمده است.
📗 حکایت پارسایان
📝 رضا بابایى
🗂 حکایات
راویان را مىتوانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.
۹۵/۰۴/۲۴