شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۵ ق.ظ
✅ آن سویِ پنجره
کوچه خلوت بود. پسرک جوراب فروش آرام آرام در سایه دیوار جلو میرفت. صدای تپش قلبش درکوچه ضربان داشت. وسط کوچه که رسید دلش داغ شد و نگاهش تنگ؛ پنجره بسته بود. جعبه جورابها را گذاشت روی زمین و تکیه داد به دیوار. زیر لب گفت: «میآید! همین الآن پنجره را بازمیکند» و خیره شد به پنجره
اول هر ماه برایش جوراب میآورد؛ از قشنگترینهایش.
مرد نگاه مهربانش را در چشمهای پسرمیریخت و دو تا اسکناس سبز پرواز میداد توی دست پسر؛ بعد دستش را دراز میکرد وجورابها را میگرفت؛ ولی حالا … .
پنجره هنوز بسته بود؛ پسر، بسته جورابها را زیرورو کرد «نکند از رنگش خوشش نیامده باشد؟نکند جنس جورابها بد بوده و زود پاره شده؟ نکند مریض شده باشد؟» از تصوّر مریضی مرد دلش مالش رفت. جعبه جورابها را رها کرد روی زمین و از دیوار رفت بالا. خودش را رساند پشت میلههای پنجره و صورتش را چسباند به شیشه.
چیزی دیده نمیشد. انعکاس نور آفتاب درست میزد توی چشمش. چندبار پلکهایش را به هم زد. دماغش را روی شیشه فشار داد؛ آنقدر که توانست داخل اتاق را ببیند.
«او وه! چه همه جوراب!»
یک طرف اتاق بستههای باز نشده جوراب روی هم تلمبار شده بود و طرف دیگر، مردی روی تخت افتاده بود؛ انتهای پاهایش فقط زانو بود.
📗 مرا در آغوش بگیر
📝 نجمه مولوى
🗂 داستانک
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
۹۵/۰۴/۲۶
وبلاگ بسیار خوبی داری.
انشاالله همیشه موفق و پیروز باشی