يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۱۵ ب.ظ
✅ سنگتراش ژاپنى
مردى همه روز از کوه سنگ میکند، کاری دشوار داشت، رنج فراوان میبرد و مزد ناچیز میگرفت، از آن شغل جانفرسای ناخرسند بود، یکروز آهی کشید و گفت: پروردگارا چه میشد مرا توانگر میساختی، تا بتوانم در تخت روان زیبا، زیر پردههای حریر سرخ بنشینم! فرشته از آسمان فرود آمد و به او گفت: آرزوی تو مستجاب شد! سنگتراش توانگر گشت و در تخت روان زیبا زیر پردههای حریر سرخ نشست، قضا را شهریار کشور از آنجا گذر کرد، سوارانی چند از پس و پیش گردونهاش در حرکت بودند، و چتری زرین سر تاجدارش را از گزند خورشید در امان میداشت، از تماشای موکب شاه در دل مرد توانگر آرزوی چتر زرین و گردونهٔ شاهی پدید آمد، باز آهی کشید و گفت: کاشکی که شاه بودم! باز فرشته از آسمان فرود آمد، که: آرزویت برآورده باد! شاه شد، سوارانی چند در پس وپیش گردونهاش در حرکت بودند و چتری زرین سر تاجدارش را از گزند خورشید در امان میداشت، اما زمین از تابش خورشید میگداخت، سبزه در چمن میسوخت، و روی شاه آزرده میشد. از نیروی مهر دیگ حسدش به جوش آمد، باز به حسرت آهی کشید که : ایکاش خورشید میشدم! فرشته از آسمان بزیر آمد که خورشید باش!
مردک خورشید شد، از بالا و زیر، از راست وچپ، از هر سو نورافشانی کرد، اشعه تابناکش سبزهٔ چمنها را سوخت، و روی شاهان را آزرده ساخت، اما ناگهان ابری میان او و زمین خزید. دیگر تیرهای سوزندهاش از آن ابر نگذشت، و بر زمین نرسید، خشمگین شد که چرا ابر از او تواناتر است، بار دیگر ناخرسند شد، و آهی کشید که: ایکاش ابر بودم! فرشته باز از بالا به زیر پرید که: چنانکه خواستی باش! چون ابر شد، میان آفتاب و زمین خزید، تیرهای سوزندهٔ خورشید را از گذشتن بازداشت، چمنها باز به سبزی گرایید، ابر به قطرات درشت باران تبدیل شد و بر خاک فرو ریخت، رودخانه ها طغیان کردند، و سیل آسا در دره و دشت روان شدند، زراعتها نابود و گلهها از پیش برداشته شد، اما تخته سنگی در برابر امواج خروشان ایستاده بود، و پای مقاومتش به هیچ روی سستی نمیگرفت، بار دیگر در خشم شد که چرا در زورآزمایی با سنگ بیمقداری برنمیآید، ناراضی گشت و فریاد زد که: اگر این سنگ در توانایی از من برتر است، میخواهم سنگ باشم. فرشته به او گفت: آنچه میخواهی باش!
سنگی عظیم شد که از باد و باران و آفتاب گزندی نمیدید و با سیلهای خروشان پایداری میکرد، ناگاه مردی فقیر با تیشه و دیلم فرا رسید، و به جانش افتاد. چون قطعاتی چند از پیکرش جدا کرد، در غضب شد که: این دیگر کیست؟ همانا از من قویتر است! باز اندوه حسرت وجودش را فرا گرفت، آهی کشید که: کاش مثل او بودم! فرشته دیگر بار از آسمان فرود آمد و گفت: مثل او باش!
از نو سنگتراش شد...
کاری دشوار داشت...
رنج فراوان میبرد...
مزد ناچیز میگرفت...
ولی خرسند بود.
📝 ادوارد داوس دکر ( مولتا تولى ) نویسنده هلندى
(Eduard Douwes Dekker (multatuli
ترجمه ؛ نصرالله فلسفى
۹۵/۱۰/۲۶