جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۵۱ ب.ظ
✅ شیخ اشراق و دیرشدگى ازدواج کیانا
دیگر رو شده بود که غرض از روزه گرفتن و سفره انداختن و زیارت رفتن خاله عفت، دیرشدگی ازدواج کیاناست؛ مسالهای ساده که داشت بسیار بغرنج و ماورایی میشد؛ کیانا زشت و تلخ و بداخلاق بود و بعداز سی سال کسی حاضر به ازدواج بااو نبود. حتی قبولی با تأخیرش در دانشگاه هم بخت دختر را باز نکرد. غصه کیانا داشت خاله را از پا درمیآورد. روانیاش کرده بود. قرص میخورد. گریه میکرد. نذر میکرد و در خلوت برای فرید مینالید که بچهام بدبخت میشود، هرگز شوهر پیدا نمیکند، میترشد و تنها میماند.
فرید میدید خالهاش واقعاً در سودای ازدواج کیانا در حال دیوانه شدن است. از طرفی با تمام اطمینانی که به گوناگونی طبیعت و تنوع سرشت آدمیان داشت، شک داشت آیا در این دنیای به این گوناگونی مردی یافت میشود که کیانا را تحمل کند یا نه؟ در همین روزگار که فرید به دلنگرانی خاله عفت فکر میکرد، در بوفه دانشگاه، کوهیار را دید. این کوهیار رسماً یک شاخ متحرک بود که به همه فرو میرفت؛ ستیزه جو، خود برتربین و پنجه کش.
فرید با خود اندیشید اگر این کوهیار الاغ داماد ما میشد چه اتفاقی میافتاد؟ این یک زاویه نگاه جدید و ابداعی بود که شب قبل آن را در کتابی خوانده بود. کتاب پیشنهاد داده بود مزخرفترین آدم زندگیتان را تصور کنید و از خود بپرسید اگر او در نسبتی جدید و خوشایند با شما قرار بگیرد چه اتفاقی میافتد؟ کوهیار، نچسب و عصبی و بیمار بود. هیچ نسبتی با او خوشایند نبود. همیشه خودش را در رقابت با بقیه میدانست؛ حتی ممارست علوم عقلی نتوانسته بود نجاتش دهد، بس که گرفتار رذایل کلاسیک بود! اگر هزار سال پیش به دنیا آمده بود، یک مغول کشورگشا بود؛ بشدت به جهانگیری علاقه داشت و میگفت؛ روزی آوازهام در جهان میپیچد. حسود بود؛ خصوصاً نسبت به فرید و روی هم رفته بد ذات! با این حال چهار تا کتاب خوانده بود یکی دو جا تدریس میکرد و پس فردا که دکترا میگرفت، میتوانست ویترین خانواده خاله عفت هم باشد. برای کیانا هم خوب بود. از آن طرف زشتی و درشتی کیانا هم به افکار فلسفی او و تلاش علمیاش کمک میکرد. از قدیم گفتهاند زن زشت، آدم را فیلسوف میکند. به اندازه کافی هم گیج میزد که با اندک کار حساب شده روی ذهنش بتوان نتیجه گرفت. جدای اینها اگر کوهیار با کیانا ازدواج میکرد، پرونده یک دعوای قدیمی شخصی بین فرید و کوهیار بسته میشد. کوهیار یکی از افتخارات خود را آن میدانست که هیچ زنی نمیتواند او را از پا درآورد و قدرت او در بیمحلی به زنان و در عین حال فرمانروایی بر آنهاست. فرید با خودش فکر کرد بد نیست از این بد ذاتی و حسادت رفیقش انتقام بگیرد.
او میدانست کوهیار غرق پایاننامهاش درباره عالم رویاست. هیچ چیزی برای نفوذ در یک احمق بهتر از علاقه او به امور مبهمه نیست و در رأس این امور مبهم عالم رؤیاها قرار دارند. یک بار بعد از آنکه تصادفاً آن دو همدیگر را در بوفه دانشگاه دیدند، فرید در حالی که وانمود میکرد بسیار حیران و آشفته است، برای کوهیار رویایی شگرف را تعریف کرد:« در رویا دیدم در یک آتشکده بودم؛ آتشی بود که از زمان حضرت آدم، خاموش نشده بود، من نگهبان آن آتش بودم. ناگهان باد تندی وزید و آتش خاموش شد. داشتم از غصه میمردم که دو نفر در آستانه غار ظاهر شدند. در خواب اینگونه به من الهام شد که آن مرد شیخ اشراق است و آن زن کیانا دختر خالهام؛ کیانا!»
به وضوح دید گوشهای کوهیار تیز شد؛«بعد شیخ اشراق به کیانا اشاره کرد و او از همان دور به آتشدان نگاهی انداخت. بعد انگار آتشی از چشمان کیانا پرید و آتشدان روشن شد.»
وقتی این داستان دروغ را برای کوهیار تعریف میکرد در دلش گفت:« حالا ببین با خیال و اسطوره چطور بیآنکه خبرشوی چهار ستون آسمان معرفتت را در هم بشکنم.»
کوهیار با شنیدن این رویا به فکر فرو رفت. فرید از او پرسید:«فکر میکنی تعبیرش چیه؟»
کوهیار گفت: «عجیبه!». و باز به فکر فرو رفت. و بعد پرسید:«دختر خالهات مگر چه ویژگیای داره؟»
فرید قند در دلش آب شد؛ این همان سؤالی بود که انتظارش را میکشید. گفت:«هیچی بابا. یک دختر عجیبیه برا خودش. روحیات خاصی داره. چند وقت پیش، یک درویشی در کاشان به خالهام گفته مواظب این دختر باش چون قراره از این دختر فرزندی متولد بشه که جهان رو تسخیر کنه! چرتو پرته... اتفاقاً اونم به رشته تو علاقمنده».
کوهیار شروع کرد چیزهایی تعبیر کردن اما به نظر فرید چرت و پرتهای او اهمیت نداشت. او به پرده بعدی این نمایشنامه فکر میکرد.
تقریباً دو هفته بعد کیانا را در خانه خاله دید. کیانا اخمو و گوشه گیر داشت در اتاقش درس میخواند. فرید به اتاق او رفت و سر صحبت را باز کرد. از او پرسید:« به نظر تو رویاهای ما از کجا میآیند؟»
کیانا با بداخلاقی طبیعی خودش جواب داد: «از سر قبر عمه من!»
فرید باید این رفتارهای بد او را تحمل میکرد. به انتهای این داستان فکر میکرد. به خوشحالی خاله و البته حالگیری کوهیار. به خاطر همین شروع کرد با او بحث کردن در باره عوالم رویا و گفت:« نظرت در باره تأثیر رویا بر تاریخ چیه؟».
کیانا گفت:«مزخرفه!». اما فرید از رو نرفت.
بحث کرد و بحث کرد و بعد وسط بحث خودش با هیجان گفت:«حیف این حرفهایی که میزنی! تو ایدههای خوبی داری. بیا این گفت و گویمان را ضبط کنیم». کیانا با اکراه قبول کرد. فرید با زیرکی چند نکته درباره رویا گفت و بعد هم طوری وانمود کرد که اینها را کیانا گفته، مدام در حین گفت و گو میگفت: «همانطوری که خودت گفتی! یا میگفت: عجب چیز جالبی گفتی! اینارو باید بنویسی!»
کیانا اصلاً نمیدانست فرید چه میگوید. اما این توهم در او ایجاد شد که واقعاً خودش عجب چیزهایی میگوید. نوار صحبت علمی آن شب را خود فرید پیاده کرد و ویراستاری. بالای آن هم اسم کیانا را نوشت و فرستاد برای کیانا. بعد چند روز به او زنگ زد و گفت برو فلان جا و فلان آدم را پیدا کن و بده متنت را بخواند و بگو مرا فرید فرستاده. این فلان آدم، متن را گرفت و از خدا خواسته در مجلهاش به اسم کیانا چاپ کرد. یک ماه بعد باز هم فرید و کوهیار در کافه با هم دیدار کردند، البته باز هم تصادفی! فرید حین صحبتهایش گریزی زد به دختر خاله عجیبش و بعد هم گفت:«تصادفاً من یکی از مقالاتش را همراه دارم و مقاله را رو کرد.» تصادفاً مقاله به یکی از مواردی اشاره کرده که کوهیار شدیداً به آن علاقمند است!
فرید موضوع صحبت را عوض کرد؛«تو هم رفتی یک کت پشمی مثل مال من خریدی؟». در حالی که میداند کوهیار به شدت در حال جلز و ولز است تا درباره این دختر خاله عجیب و باکمال، اطلاعات بیشتری داشته باشد. فرید عمداً طفره میرود از ادامه بحث تا بالاخره خود کوهیار میپرسد: «گفتی دختر خالهات چی میخونه؟»
دوباره قند در دل فرید آب میشود. با خودش میگوید؛ حالا صبر کن تا ببینی چه بلایی سرت میآورم. جواب میدهد:«او در همین دانشگاه است و امسال قبول شده و تاریخ میخواند. کمی دیر است اما قبلش دوست داشت برود خارج، به خاطر همین معطل کرد. گفتم که آدم عجیبی است. در این روزگار دختر مثل او کم پیدا میشود!»
و باز دوباره حرف را عوض کرد. کوهیار آدمی بود که سرش درد میکرد برای این موارد؛ آدمی بود که گوشهایش برای اطلاعات شخصی تیز میشد. مثل فروید که از شنیدن جزئیات شخصی بیمارانش لذت میبرد. فرید مطمئن بود کوهیار میرود و کیانا را پیدا میکند. چقدر بد است آدم رفیقش را تا این حد بشناسد!
کوهیار باید میرفت و دختری را که فرید ده بار اسم او را آورده میدید. همین اتفاق هم افتاد. سه روز بعد کوهیار به او زنگ زد و در حین یک مکالمه معمولی ناگهان گفت:«راستی تصادفی به دختر خالهات برخوردم.»
فرید به روی خودش نیاورد و چیزی هم نگفت. اما به نظرش رسید کارها دارد بدجوری طبق اراده او پیش میرود. زنگ زد به کیانا و به او گفت:«در درسهایت خصوصاً درسهای عقلی از کوهیار، دوستم استفاده کن. او آدم با سوادی است.»
مدتی گذشت؛ تقریباً یک ماه. دورادور خبردار شده بود که کوهیار دور و بر کیانا میچرخد. فرید تصمیم گرفت آخرین قسمت نقشهاش را عملی کند. باز تصادفاً سر و کلهاش در بوفه دانشکده کوهیار پیدا شد. به او گفت مدتی است قصد کرده این زندگی بی سرو سامانش را تمام کند و دارد جدی به ازدواج فکر میکند و بعد هم ناگهان گفت احتمال دارد بخواهد برود خواستگاری کیانا! چون دختری مانند او کم پیدا میشود. آنقدر کوهیار را میشناخت که همان روز زنگ زد به خالهاش و گفت به زودی یک خواستگار موجه به خانهتان میآید... چقدر بد است آدم رفیقش را تا این حد خوب بشناسد!
یک سال و نیم بعد از عروسی کیانا؛ کوهیار دیگر شاخ نبود، با کسی در نمیافتاد، اخمو شده بود و در خودش فرو رفته بود. وقتی در خیابان راه میرفت عمیقاً از اطراف غافل میشد. به یک نفر گفته بود مسائل غامض فلسفه مبهوتش کرده! یک بار فرید در خیابان به او رسید. چند بار صدایش کرد اما کوهیار گویی اصلاً صدایش را نمیشنید. همان موقع ها کوهیار منتظر بچهای بود که در شکم زنش داشت بزرگ میشد. دکتر گفته بود پسر است و خاله گفته بود آقا کوهیار میخواهد اسم پسرش را جهانگیر بگذارد. بیچاره خیلی به تسخیر جهان علاقه داشت!▫️
📙 داستان همشهرى / کتاب پنجم
📝 مهدى على میرزایی
🗂 داستانک
راویان را مىتوانید با مطالب متنوع تر در تلگرام دنبال کنید.