دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۹ ب.ظ
✅ شکلاتهاى دوستى
با یک شکلات شروع شد. من یک شکلات گذاشتم کف دستش. او هم یک شکلات گذاشت توی دستم. من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا کردم. سرش را بالا کرد. دید که مرا میشناسد. خندیدم. گفت: « دوستیم؟» گفتم:«دوست دوست» گفت:«تا کجا؟» گفتم:« دوستی که تا ندارد» گفت:«تا مرگ؟» خندیدم و گفتم:«من که گفتم تا ندارد»
گفت:«باشد، تا پس از مرگ» گفتم:«نه ،نه، گفتم که تا ندارد». گفت: «قبول، تا آن جا که همه دوباره زنده میشوند ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم. تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم.» خندیدم و گفتم:«تو برایش تا هر کجا که دلت میخواهد یک تا بگذار. اصلأ یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا. اما من اصلأ تا نمیگذارم » نگاهم کرد . نگاهش کردم. باور نمیکرد. میدانستم. او میخواست حتمأ دوستیمان تا داشته باشد. دوستی بدون تا را نمیفهمید.
گفت: «بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم» . گفتم:«باشد. تو بگذار» . گفت:«شکلات. هر بار که همدیگر را میبینیم یک شکلات مال تو و یکی مال من، باشد؟» گفتم:«باشد» هر بار یک شکلات میگذاشتم توی دستش، او هم یک شکلات توی دست من. باز همدیگر را نگاه میکردیم. یعنی که دوستیم. دوست دوست. من تندی شکلاتم را باز میکردم و میگذاشتم توی دهانم و تند تند آن را میمکیدم. میگفت:«شکمو ! تو دوست شکمویی هستی» و شکلاتش را میگذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ. میگفتم «بخورش» میگفت:«تمام میشود. میخواهم تمام نشود. میخواهم برای همیشه بماند» صندوقش پر از شکلات شده بود. هیچ کدامش را نمیخورد. من همهاش را خورده بودم . گفتم: «اگر یک روز شکلات هایت را مورچهها بخورند یا کرمها، آن وقت چه کار میکنی؟» گفت:«مواظبشان هستم» میگفت: «میخواهم تا موقعی که دوست هستیم» و من شکلات را میگذاشتم توی دهانم و میگفتم:«نه ، نه ، تا ندارد. دوستی که تا ندارد.»
یک سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بیست سال شدهاست. او بزرگ شدهاست. من بزرگ شدهام. من همه شکلاتها را خوردهام. او همه شکلاتها را نگه داشته است. او آمدهاست امشب تا خداحافظی کند. میخواهد برود آن دور دورها. میگوید «میروم ، اما زود برمیگردم» . من میدانم، میرود و بر نمیگردد. یادش رفت به من شکلات بدهد. من یادم نرفت. یک شکلات گذاشتم کف دستش. گفتم «این برای خوردن» یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش:«این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت» . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلاتهایش . هر دو را خورد. خندیدم. میدانستم دوستی من «تا» ندارد. مثل همیشه . خوب شد همه شکلاتهایم را خوردم. اما او هیچ کدامشان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟؟
📝 زرى نعیمى
🗂 داستانک