يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۱۳ ب.ظ
✅ تائـب
بکر بن عبدالله المزنى گوید: که مردى قصاب بود، بر کنیزک همسایه عاشق شد. روزى کنیزک را به روستایى مىفرستادند، قصاب از پس وى بشد، و در صحرا در وى آویخت. کنیزک گفت: اى جوانمرد! من بر تو فتنه تر از آنم که تو بر من، ولکن از حقتعالى همى ترسم. گفت: تو همى ترسى من چرا نترسم؟ توبه کرد و بازگشت. اندر راه تشنگى بر وى غلبه کرد و بیم هلاک بود. مردى فرا وى رسید، که یکى از پیغامبران آن زمان وى را به رسولى فرستاده بود به جایى، گفت: تو را چه رسیده است؟ گفت: تشنگى ، گفت بیا تا دعا کنیم تا حقتعالى میغ (ابر) فرستد، چنانکه بر سر ما بایستد تا در سایه به شهر شویم. قصاب گفت: من هیچ طاعت ندارم، تو دعا کن تا من آمین کنم. چنان کردند؛ میغى بیامد بر سر ایشان بایستاد تا در سایهٔ آن همى رفتند. چون از یکدیگر جدا شدند، میغ با قصاب به هم رفت و رسول آن پیغمبر اندر آفتاب بماند. گفت: اى جوانمرد، گفتى من طاعت ندارم، اکنون خود میغ براى تو بودهاست، حال خود مرا گوى! گفت: هیچ چیز نمىدانم مگر این توبه که بکردم به گفت آن کنیزک. گفت: همچنین است. آن قبول که تایب را بود نزد حقتعالى ، هیچ کس را نبود.
📗 کیمیاى سعادت / جلد 2 ص 60
📝 امام محمد غزالى
🗂 حکایات