روز یکشنبه بابابزرگ دوستانش را به ناهار دعوت کرده بود. عیسی خان زودتر از همه آمد و ماشینش را درست مقابل در پارکینگ منزل آقای میربابایی پارک کرد. آقای میربابایی روی در پارکینگ منزلش با خط نستعلیق دو دانگ نوشته است:
پارکینگ = پنچری
بابا بزرگ گفت: کاش کمی جلوتر پارک میکردی. عیسی خان گفت: ماشین مال من است، هر کجا که دلم بخواهد پارک میکنم.
بابا بزرگ گفت: کاش نوشته روی در پارکینگ آقای میربابایی را هم میخواندی.
عیسی خان گفت: از مادر زاده نشده است کسی که ماشین مرا پنجر کند.
بابا بزرگ گفت: اگر پنچر کرد چه کارش میکنی؟ عیسی خان گفت: سر و تهش را جفت میکنم.
همه خندیدند. عیسی خان در نوجوانی نایب قهرمان کشتی آموزشگاهها بوده. فن «سر و ته یکی» را شگرد دارد. با بابا بزرگ روی چمنهای پارک شهر تمرین کشتی میکردهاند. در مسابقات مقدماتی هم دو بار کشتی را با ضربه فنی به مرحوم توفیق جهانبخت واگذار کرده است. مادر بزرگ چای دوم را آورد گفت: عیسی خان! شما را به خدا با این پا درد مزمن،این قدر یک لنگه پا پشت پنجره نایستید.
عیسی خان حواسش به ماشین بود،گفت: خیلی ممنون، صرف شد. همه خندیدند.
عیسی خان همچنان از پشت پنجره به کوچه نگاه میکرد و منتظر بود که قبل از آغازعملیات پنچری،سروته آقای میربابایی را جفت کند.
هنگام صرف نهار، عیسی خان بشقاب غذایش را برد پشت پنجره وایستادنکی شروع کرد به خوردن. بابابزرگ یک صندلی گذاشت پشت پنجره و گفت: اقلا بنشین روی این صندلی که غذا به تنت بچسبد. عیسی خان نشست روی صندلی و پایش را زیربدنش جمع کرد که از ارتفاع بیشتری تحرکات احتمالی توی کوچه را زیر نظر داشته باشد.
بعد از نهار سریال مورد علاقه عیسی خان از تلوزیون پخش میشد .عیسی خان گفت: شما نگاه کنید. من چشمم به ماشین است. بعد از سریال مهمانها مختصر چرتی زدند. اما عیسی خان بیدار نشسته بود و ماشین را میپایید.
هنگام عصر، مهمانها چای خوردند و خاطره تعریف کردند. عیسی خان حواسش به ماشین بود. ناگهان عیسی خان مثل فنر از جا در رفت و با پای برهنه به طرف کوچه دوید. گفت: پنچر شد. پنچر شد.
مشتهایی که عیسی خان به در پارکینگ آقای میر بابایی میکوبید، هر کدامش میتوانست فیلی را بخواباند، یا ادمی را از خواب بیدار کند.
خانم ملکوتی، همسایهی دست راستی که از خواب بیدار شده بود اومد دم در و گفت: آقا با کی کاردارید؟ عیسی خان گفت: به شما مربوط نیست آبجی، با آقای میربابایی کار دارم.
خانم ملکوتی گفت: تشریف ندارند، مسافرتند.
عیسی خان ناگهان به شیوه ی کشتی گیرها خالی کرد و نفسش به شمارش افتاد. گفت: آخر من چطور بدون زاپاس به خانه برگردم.
غروب، عیسی خان پشت سر هم قنداغ و چای نبات هورت میکشید و علی آقا آپاراتچی با عجله مشغول پنچرگیری بود.
📗 گردن کلفتی
📝 منوچهر احترامی
⬅️ #طنز