فاشیست بودن یا ناسیونالیست بودن، کار دشواری نیست. کافی است چشم بر ارزشهای انسانی ببندیم و کمی با حرفهای کلی سرگرم بشویم. زبان خود را بهترین زبان دانستن و زبان دیگری را گوش خراش خواندن، موسیقی قومی خود را سحرانگیز دانستن و موسیقی دیگری را سرسام آور خواندن، لباس محلی خود را زیبا نامیدن و لباس محلی دیگری را به تمسخر گرفتن، سنتهای قبیلهای خود را ستودن و سنتهای قبیلهای دیگری را ابلهانه خواندن ... و دردناک تر آنکه آسیب دیدگان از ناسیونالیسم و قوم پرستی، خود به قوم پرستانی تندروتر بدل میشوند و این چنین، انسان به جای رهایی از چنگال تعصب و تلاش برای گسترش هم زیستی، تعصب بیشتر را بهعنوان شیوه نجات برمیگزیند.
📗 دوست بازیافته
📝 فرد اولمن
ترجمه: مهدى سحابى
⬅️ فرهنگ
خوشتر ز ملک عشق به ما کس نشان نداد
دل از مسافر همه عالم خبر گرفت
#طاهری_نایینی / متوفی 1010
هستند بس که مردم عالم هلاک نام
نبود عجب که لوح مزار از نگین کنند
#غنى_کشمیرى / متوفى 1079
چشم بر احسان گردون دوختن دیوانگیست
دانه ها هشیار باشید! آسیا دلاک نیست
#بیدل_دهلوى / متوفى 1133
هم چنان طفل مزاجیم اگر پیر شدیم
کوچه گردیست به جا، گرچه زمینگیر شدیم
#ظهوری_ترشیزی / متوفی 1025
گر اشارت بود از دوست، چه باک از دشمن
روی در کعبه بود، خوف بیابانم نیست
#نزارى_قهستانى / متوفى 721
دشنام خلق را ندهم جز دعا جواب
ابرم که تلخ گیرم و شیرین عوض دهم
#طالب_آملى / متوفی 1036
نیکی ز خود شمردن، زشتی ز دست تقدیر
بر دستگاه خلقت این انتقاد تا کی ؟
#سید_اسماعیل_بلخی / متوفى 1347 ﻫ.ش
وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است
شمشیر روز معرکه زشت است در نیام
#پروین_اعتصامى / متوفی 1320ﻫ.ش
کسى گذاشت پس از مرگ نام نیک به دهر
که قیمت کفن و مزد نوحه گر نگذاشت!
#کلیم_کاشانى / متوفى 1061
رسوای عالم از غم لیلی وشان منم
مجنون کنایت از دل دیوانهی من است
#ارسلان_طوسی / متوفی 995
مرحوم ضیاءالاطباء که از طبیبان قدیمی بود میگفت: تابستان بود و من در حیاط بیرونی روی نیمکتی نشسته بودم و بیماران مرد و زن همگی جمع بودند. بعضی روی نیمکت و بعضی روی زمین نشسته و یک یک پیش میآمدند. نبض آنها را میگرفتم و زبانشان را میدیدم و نسخهی ماقبل را از آنها میگرفتم و میدیدم و نسخهی دیگری مینوشتم. در این اثنا مرحوم حاج آخوند آمدند و همشیرهی کوچک شما را که مریض بود زیر عبا در بغل گرفته بودند و دورتر از همه در کنار نیمکتی نشستند. من تعارف کردم که حاج آخوند جلو بیایند و بچه را ببینم و معطل نشوند، ایشان قبول نکردند و گفتند: این بیماران پیش از من آمدهاند و من در نوبت خودم میآیم.
من مشغول معاینه و نسخه نوشتن برای بیماران گشتم. یکی از آن بیماران زنی بود یزدی و چون گفتم: نسخه سابق کو؟ گفت: نسخه را خوردم. گفتم: کاغذ را جوشاندی و خوردی؟ گفت: بلی. گفتم: حیف نان منی یک قران که شوهرت به تو میدهد. زنان دیگر پیکی زدند به خنده و من برای او مجدداً نسخهای نوشتم و به او فهماندم که دوایش را از عطاری بگیرد و بخورد نه خود نسخه را. تا آنکه بیماران همگی راه افتادند و در آخر همه مرحوم حاج آخوند آمدند و بچه را دیدم و نسخهای نوشتم، مقداری در حق من دعا کردند و پس از آن گفتند: میخواستم خدمت شما عرض کنم که آن کلمهای که به آن زن گفتید و زنهای دیگر بر او خندیدند، آن زن در میان بقیه شرمسار شد و خوب نبود. من ناگهان مانند کسی که از خواب بیدار گردد به خود آمدم و متوجه شدم که چه بسیار از این شوخیها که میکنیم و متلکها که میگوییم و به خیال خودمان خوشمزگی میکنیم و توجه نداریم که در روح طرف چه اثری دارد.
📗#فضیلتهای_فراموش_شده / ص141
📝#حسینعلی_راشد
⬅️#خاطرات
🔻#پىنوشت: حسینعلی راشد معروفترین خطیب رادیو قبل از پیروزی انقلاب بود، وی استاد دانشکده معارف اسلامی دانشگاه تهران بود و سخنرانیهای وی معمولاً قبل از خبر سراسری ساعت 14 و شبهای جمعه و دیگر مناسبتهای مذهبی پخش میشد. کتاب فضیلتهای فراموش شده شرح حال پدرش ملاعباس تربتی است. راشد در آبان 1359 در تهران درگذشت.
✳️ من در عمر خود با مردان بزرگ آشنا بودهام و در حد خویش با ایشان همکاری کردهام؛ اما هرگز تا کنون طرحی ندیدهام که با نظریات کسانی از نظر فهم بسی پایین تر از شخصی که در آن کار پیشگام بوده است، بهبود نپذیرفته باشد.
Edmund Burke, Irish plitical theorist and Philosoph
#ادموند_برک / سیاستمدار و نظریه پرداز ایرلندی
#نقل_قول
به چه حق مرغان آزاد را در قفس زندانی میکنید؟
به چه حق این نغمه گران آسمان را
از بیشه ها و چشمه ها و سپیده دم و ابر و باد دور میبرید
و سرمایهی زندگی را از این زندگان میدزدید؟
ای بشر!
راستی گمان داری خداوند
برای آن بدین موجودات ظریف بال و پر داده است
که تو پر و بالشان را بچینی؟
مگر بی این ستمگری خوشبخت نمیتوانی زیست؟
آخر این بیگناهان چه کرده اند
که باید عمر خویش را در زندان تو بگذرانند؟
از کجا معلوم که سرنوشت این زندانیان بیگناه
با سرنوشت ما درآمیخته نباشد؟
از کجا معلوم که آه پرندهای
که دست ستم ما او را از آشیان جدا میکند
و ظالمانه در دام اسارت میافکند،
به صورت فرمانروایان سفاک و ستمگر به سوی ما باز نگردد؟
آه !
که میداند که از رفتار ما در این جهان چه نتیجه حاصل میشود؟
و از این جنایاتی که ما با لب پر خنده انجام میدهیم
در چهار راه اسرار چه برمیخیزد؟
وقتی که این سبکبالان آسمان لاجوردین را
که برای پرواز در فضای لایتناهی آفریده شده اند
در پشت میله های قفس زندانی میکنید،
وقتی که شناگران زیبای دریای نیلگون آسمان را
به بند ستم میافکنید،
هیچ فکر میکنید که ممکن است روزی
نوک خونین آنها از میله های قفس بگذرد و به شما برسد؟
راستی، هیچ فکر میکنید
که هرجا اسیری از دست جور و ستم مینالد،
خداوند بدو مینگرد؟
برای خدا،
کلید کشتزارهای پهناور را به دست این زندانیان اسیر باز دهید.
بلبلان را آزاد کنید!
پرستوها را آزاد کنید!
به فکر قفسهایی که برای زینت به دیوارها آویخته اید باشید،
زیرا ترازوی نامریی جهان، دو کفه دارد.
از همین سیم های باریک و زرین قفس هاست
که باستیل های موحش ساخته میشود.
آزادی رهگذران بیآزار آسمان و چمن
و رودخانه و دریا را احترام گذارید.
آزادی این بیگناهان را مگیرید
تا سرنوشت دادگستر نیز آزادی شما را نگیرد.
اگر ما از جور ستمگران مینالیم،
برای آن است که خود ستمگریم.
مرد توی راهرو از کنار سلولهای دیگر رد میشد و به طرف اتاق خودش میرفت. دسته ای پول را هم توی دستش گرفته بود و میشمرد. چند ماهی بود گرفتار زندان شده بود به خاطر بدهیای که بالا آورده بود. دیگر داشت کم کم عادت میکرد به بیکاری زندان، سیگار کشیدنهای پی درپی هم سلولیها، دلتنگیهای گاه وبیگاه برای دخترش، سوسوی شبانه چراغ خانه های مردم و خیلی چیزهای دیگری که تجربهاش را هیچ وقت نداشت.
به در سلول که رسید، هنوز شمارش پولها تمام نشده بود. یکی از هم سلولیهایش نشسته بود روی تختش و دود سیگار را حلقهای میفرستاد هوا.
-به به پولدار شدید سهراب خان!
مرد سرش را بالا گرفت و لبخند زد.
-دخترم آمده بود ملاقات. داده دستم خالی نباشه. و دوباره اسکناسها را ورق زد و شمرد. هم سلولی توی تختش تکان خورد.
- دخترت چی کارهاس؟
شماره اسکناسها از دست مرد در رفت. سرش را گرفت بالا و هم سلولی را نگاه کرد.
- هیچ نپرسیدی از دخترت که این پولها را از کجا میاره؟
مرد یک قدم عقب رفت تکیه داد به میله های سلول. پولها از دستش رها شدند و پَرپَرزدند روی زمین. خودش هم آرام سُرید و نشست وسط پولهای پخش شده روی زمین.
📝 یوسف مهدوی
⬅️#داستانک