راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان

امانت در نقل ، صداقت در قول

راویان ، وبلاگ متفاوت ، مجالى براى اندیشیدن
مجموعه اى از ؛
روایات ، حکایات ، خاطرات ، داستان ، شعر ، هنر ، طنز ، و .....
فرهنگ ، هنر ، سیاست ،

راویان : " امانت در نقل و صداقت در قول "
محدثى مستند...
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر رواى است بر من نیست
" نظامى "

💢 راویان هیچ متن و نوشته‌اى را بدون ذکر سند و منبع اثر منتشر نمی‌کند.
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۵ ب.ظ

✅ اختصار

 
گوینـد حـاج آقـا جمال که یکی از علماء شـیعه است به پـدر بزرگوارش گفت : مگر قرآن مجیـد بنایش بر اختصار کلمات نیست ، پدرش در جواب گفت : بلی بناى قرآن بر اختصار است ، آقا جمال گفت : پس چرا قرآن درباره اینکه پسـر دو برابر دختر ارث می‌برد می‌گویـد : و للذکر مثل حظ الانثیین ، یعنی ارث پسـر دو برابر دختر است . پدرش گفت : پس به نظر شـما باید چطور بگوید ؟ آقا جمال گفت : و للانثی نصف الذکر، مختصـرتر و بهتر بود پدرش در جواب گفت : آنوقت مادرت راضی نمی‌شد و می گفت کم است!
 
📗 گنجینه جواهر
📝 مرتضى احمدیان
🗂 طنز
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
 
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۵
راویان
دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۹ ب.ظ

✅ شکلات‌هاى دوستى

 

با یک شکلات شروع شد. من یک شکلات گذاشتم کف دستش. او هم یک شکلات گذاشت توی دستم. من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا کردم. سرش را بالا کرد. دید که مرا می‌شناسد. خندیدم. گفت: « دوستیم؟» گفتم:«دوست دوست» گفت:«تا کجا؟» گفتم:« دوستی که تا ندارد» گفت:«تا مرگ؟» خندیدم و گفتم:«من که گفتم تا ندارد»

 

گفت:«باشد، تا پس از مرگ» گفتم:«نه ،نه، گفتم که تا ندارد». گفت: «قبول، تا آن جا که همه دوباره زنده می‌شوند ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم. تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم.» خندیدم و گفتم:«تو برایش تا هر کجا که دلت می‌خواهد یک تا بگذار. اصلأ یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا. اما من اصلأ تا نمی‌گذارم » نگاهم کرد . نگاهش کردم. باور نمی‌کرد. می‌دانستم. او می‌خواست حتمأ دوستی‌مان تا داشته باشد. دوستی بدون تا را نمی‌فهمید.

 

گفت: «بیا برای دوستی‌مان یک نشانه بگذاریم» . گفتم:«باشد. تو بگذار» . گفت:«شکلات. هر بار که همدیگر را می‌بینیم یک شکلات مال تو و یکی مال من، باشد؟» گفتم:«باشد» هر بار یک شکلات می‌گذاشتم توی دستش، او هم یک شکلات توی دست من. باز همدیگر را نگاه می‌کردیم. یعنی که دوستیم. دوست دوست. من تندی شکلاتم را باز می‌کردم و می‌گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می‌مکیدم. می‌گفت:«شکمو ! تو دوست شکمویی هستی» و شکلاتش را می‌گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ. می‌گفتم «بخورش» می‌گفت:«تمام می‌شود. می‌خواهم تمام نشود. می‌خواهم برای همیشه بماند»  صندوقش پر از شکلات شده بود. هیچ کدامش را نمی‌خورد. من همه‌اش را خورده بودم . گفتم: «اگر یک روز شکلات هایت را مورچه‌ها بخورند یا کرم‌ها، آن وقت چه کار می‌کنی؟» گفت:«مواظب‌شان هستم» می‌گفت: «می‌خواهم تا موقعی که دوست هستیم» و من شکلات را می‌گذاشتم توی دهانم و می‌گفتم:«نه ، نه ، تا ندارد. دوستی که تا ندارد.»
 

یک سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بیست سال شده‌است. او بزرگ شده‌است. من بزرگ شده‌ام. من همه شکلات‌ها را خورده‌ام. او همه شکلات‌ها را نگه داشته است. او آمده‌است امشب تا خداحافظی کند. می‌خواهد برود آن دور دورها. می‌گوید «می‌روم ، اما زود برمی‌گردم» . من می‌دانم، می‌رود و بر نمی‌گردد. یادش رفت به من شکلات بدهد. من یادم نرفت. یک شکلات گذاشتم کف دستش. گفتم «این برای خوردن» یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش:«این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت» . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات‌هایش . هر دو را خورد. خندیدم. می‌دانستم دوستی من «تا» ندارد. مثل همیشه . خوب شد همه شکلات‌هایم را خوردم. اما او هیچ کدامشان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟؟

 

📝 زرى نعیمى

🗂 داستانک

 

از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
 
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۷:۳۹
راویان
دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۷ ب.ظ

✅ عدم

 
عدم را تصور کنید، نه سیاره‌ای هست نه ستاره‌ای، نه انسانی نه فکری و نه احساسی، نه ماده هست و نه انرژی، نه مکان، نه زمان و نه حتی خلا، چون حتی برای وجود خلا هم جایی لازم است.
شاید تصورش دشوار باشد؛ پس بیایید با خلا شروع کنیم. به اطرافتان نگاه کنید بیشتر آنچه می‌بینید فضای خالی است. همه‌ی آن چیزهایی که به نظر صلب و توپر می‌آیند چیزی نیستند جز ترکیبی از اتم‌ها. اتم‌هایی که عمدتا از خلا تشکیل شده‌اند. از این گذشته، اجسام توپر نادرند. در عالم بیش از آنکه ماده وجود داشته باشد خلا هست. بین ستاره ها فاصله‌های وسیعی هست که در آنها به طور متوسط در هر کیلومتر مربع فقط یک ذره‌ی بنیادی وجود دارد.
پس ماده‌ی عالم بسیار ناچیز است؛ در واقع، نسبت ماده به فضای خالی در حدود یک به میلیارد است. اگر برای تعیین مقدار ماده‌ی موجود در عالم از همان معیاری استفاده کنیم که دولت آمریکا برای تعیین مقدار نمک لازم در غذا استفاده میکند، نتیجه این می‌شود که عالم از ماده خالی است.
پس برای تصور خلا جد و جهد لازم نیست؛ ما در خلا هستیم و دوروبرمان را خلا فرا گرفته است. خلا شباهت زیادی به هیچ دارد. پس اگر بخواهید تصور نسبتا دقیقی از چند و چون هیچ داشته باشید فقط کافی است نگاهی به اطرافتان بیندازید! به آسمان نگاه کنید و به اطرافتان، در اتاقی که نشسته‌اید، و به آینه. هر آنچه می‌بینید بیشتر هیچ است.
پس عالم که نه مکان دارد و نه زمان، بیشتر هم خلا است و خلا هم تقریبا هیچ است.
اما چیزی هست؛ شاید سر آخر ندانیم چه چیز، اما هیچ هیچ نیست...
 
 
📗 پرسیدن مهم تر از پاسخ دادن است
📝 دنیل کلاک، ریموند مارتین / ترجمه : حمیده بحرینی / نشر هرمس
🗂 فلسفه
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۵:۵۷
راویان
دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۸ ب.ظ

✅ وجه تسمیه کرسی شعر یا ....؟

 
برخی از واژه ها گاهی آنقدر تغییر شکل می‌یابند که پیدا کردن ریشه آن مشکل و گاه غیر ممکن می‌شود 
یکی از این واژه ها " کرسی شعر " است.  
در سال‌های دور آن زمان که مردم نه برق داشتند و نه سرگرمی،  به ویژه در زمستانها با شب‌های طولانی، چاره‌ای نبود جز آنکه مردمان در ساعات اولیه شب با یک لامپا ( چراغ گردسوز) اتاق را روشن نگه داشته و زیر کرسی خود را گرم کنند. برای اینکه اهل خانه ( که معمولا از تعدادی زیادی فرزندان ریز و درشت تشکیل می‌شد ) حوصله‌شان سر نرود پدر خانواده ( که معمولا سطح سواد بالایی هم نداشت ) شعرهای ضربی می‌خواند و بقیه یا تکرار می‌کردند و یا به صورت بند گردان پاسخ می‌دادند. مثلا شعر معروف عمو سبزی فروش ... بعله .... سبزی کم فروش ... بعله ... ( الخ ) یکی از این اشعار بود. 
 این اشعار که بنیه ادبی محکمی نداشت به " کرسی شعر " معروف شده بود و هرگاه کسی مطلبی که بنا و بنیان محکمی نداشت بر زبان جاری می‌کرد آن را به کرسی شعر تشبیه می‌کردند. گرچه این واژه کم کم تغییر شکل عجیبی پیدا کرده که حتی نگارنده از نگارش آن شرم دارد اما جایگاه معنایی خود را تقریبا حفظ کرده و همچنان به عنوان سخن بیهوده بکار می رود !
 
🗂 ضرب‌المثل
 
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۸
راویان
يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ب.ظ

💠 زنان خطرناک !!

 
عاشق زنی مشو
که می اندیشد،
که می داند،
که داناست،
که توان پرواز دارد،
به زنی که خود را باور دارد!
عاشق زنی مشو که
هنگام عشق ورزیدن، می‌خندد یا می‌گرید،
که قادر است جسمش را به روح بدل کند،
و از آن بیشتر،"عاشق شعر است"!
(اینان خطرناک‌ترین‌ها هستند)
و یا زنی که می‌تواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد،
و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد!
عاشق زنی مشو که
پُر،
مفرح،
هشیار،
نافرمان
و جوابده است!
پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی؛
چرا که وقتی عاشق زنی از این دست می‌شوی،
چه با تو بماند یا نه،
چه عاشق تو باشد یا نه،
از اینگونه زن
بازگشت به عقب، هرگز ممکن نیست!
 
📝 مارتا ریورا گاریدو / شاعر معاصر جمهورى دومینیکن
Martha Rivera-Garrido, Santo Domingo, Dominican Republic
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۱
راویان
يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۳ ب.ظ

✅ آدم آهنى

 
عاقد گفت عروس خانوم وکیلم؟ 
گفتند عروس رفته گل بچینه. دوباره پرسید وکیلم عروس خانوم؟ 
- عروس رفته گلاب بیاره.
عاقد گفت براى بار سوم مى پرسم؛ عروس خانم. وکیلم؟
عروس رفته...
عروس رفته بود.
پچ پچ افتاد بین مهمانها. شیرین سیزده سالش بود؛ وراج و پر هیجان. بلند بلند حرف مى زد و غش غش مى خندید. هر روز سر دیوار و بالاى درخت پیدایش مى کردند. پدرش هم صلاح دید زودتر شوهرش دهد. 
داماد بددل و غیرتى بود و گفته بود پرده بکشند دور عروس.
شیرین هم از شلوغى استفاده کرده بود و چهاردست و پا از زیر پاى خاله خانبانجى ها که داشتند قند مى سابیدند، زده بود به چاک.
مهمانى بهم ریخت. هر کس از یک طرف دوید دنبال عروس. مهمانها ریختند توى کوچه. 
شیرین را روى پشت بام همسایه پیدا کردند.لاى طناب هاى رخت. پدرش کشان کشان برگرداندش سر سفره عقد. گفتند پرده بى پرده! نامحرمها رفتند بیرون. کمال مچ شیرین را سفت نگه داشت.
عاقد گفت استغفرالله! براى بار دهم مى پرسم. وکیلم؟
پدر چشم غره رفت و مادر پهلوى شیرین یک نیشگون ریز گرفت. عروس با صداى بلند بله را گفت و لگد زد زیر آینه. زن ها کل کشیدند و مردها بهم تبریک گفتند. کمال زیر لب غرید که آدمت مى کنم جووووجه و خیره شد به تصویر خودش در آینه شکسته.
فرداى عروسى شیرین را سر درخت توت پیدا کردند. کمال داد درخت هاى حیاط را بریدند. سر دیوارها هم بطرى شکسته گذاشتند. به درها هم قفل زدند. اسم عروس را هم عوض کردند. کمال گفت چه معنى دارد که اسم زن آدم شیرینى و شکلات باشد.
شیرین شد زهره.
زهره تمرین کرد یواش حرف بزند. کمال گفت چه معنى دارد زن اصلا حرف بزند؟ فقط در صورت لزوم! آنهم طورى که دهانت تکان نخورد. طورى هم راه برو که دستهایت جلو و عقب نرود. به اطراف هم نگاه نکن، فقط خیره به پایین یا روبرو.
زهره شد یک آدم آهنى تمام و عیار. فامیل ها گفتند این زهره یک مرضى چیزى گرفته. آن از حرف زدنش، آن از راه رفتنش. کمال نگران شد. زهره را بردند دکتر. دکتر گفت یک اختلال نادر روانى است. همه گفتند از روز عروسى معلوم بود یک مرگش مى شود. الان خودش را نشان داده. 
بستریش که کردند، کمال طلاقش داد.
خواهرها گفتند دلت نگیره برادر!
زهره قسمتت نبود. 
برایت یک دختر چهارده ساله پسندیده ایم به نام شربت.
 
📗 من یک زنم
📝 صدیقه احمدی
🗂 داستانک
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۳
راویان
يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۱۳ ب.ظ

✅ تائـب

 
بکر بن عبدالله المزنى گوید: که مردى قصاب بود، بر کنیزک همسایه عاشق شد. روزى کنیزک را به روستایى مى‌فرستادند، قصاب از پس وى بشد، و در صحرا در وى آویخت. کنیزک گفت: اى جوانمرد! من بر تو فتنه تر از آنم که تو بر من، ولکن از حق‌تعالى همى ترسم. گفت: تو همى ترسى من چرا نترسم؟ توبه کرد و بازگشت. اندر راه تشنگى بر وى غلبه کرد و بیم هلاک بود. مردى فرا وى رسید، که یکى از پیغامبران آن زمان وى را به رسولى فرستاده بود به جایى، گفت: تو را چه رسیده است؟ گفت: تشنگى ، گفت بیا تا دعا کنیم تا حق‌تعالى میغ (ابر) فرستد، چنانکه بر سر ما بایستد تا در سایه به شهر شویم. قصاب گفت: من هیچ طاعت ندارم، تو دعا کن تا من آمین کنم. چنان کردند؛ میغى بیامد بر سر ایشان بایستاد تا در سایه‌ٔ آن همى رفتند. چون از یکدیگر جدا شدند، میغ با قصاب به هم رفت و رسول آن پیغمبر اندر آفتاب بماند. گفت: اى جوانمرد، گفتى من طاعت ندارم، اکنون خود میغ براى تو بوده‌است، حال خود مرا گوى! گفت: هیچ چیز نمى‌دانم مگر این توبه که بکردم به گفت آن کنیزک. گفت: همچنین است. آن قبول که تایب را بود نزد حق‌تعالى ، هیچ کس را نبود.
 
📗 کیمیاى سعادت / جلد 2 ص 60
📝 امام محمد غزالى
🗂 حکایات
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۷:۱۳
راویان
يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۵ ب.ظ

✅ سفر

 
سفر هرگز پایان ندارد. فقط مسافرانند که به پایان می‌رسند .
اما حتی آن‌ها هم می‌توانند به سفر در خاطرات شان ادامه دهند، با به یاد آوردن‌ها، با داستان‌ها. وقتی مسافر روی شن نشست و گفت دیگر چیزی برای دیدن نمانده، می‌دانست این طور نیست. انتهای یک سفر فقط شروع سفری دیگر است. باید آنچه را بار اول ندیدی ببینی، آنچه را دیدی باری دیگر ببینی، آنچه را در فصل تابستان دیدی، در بهار ببینی، در روز آنچه را در شب دیدی ببینی، درخشش خورشید را جایی ببینی که باران دیدی ... باید سفر را از نو شروع کنى، همیشه.
 
📗 نت بوک / ترجمه مینو مشیرى
📝 ژوزه ساراماگو / نویسنده پرتغالى
‏🗂 ادبیات
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۵:۵۵
راویان
يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۳ ب.ظ

✅ معجزه شهر!

 
آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران، خوش و خندان و غزل‌خوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشت به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی. 
در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل، نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور، ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار که آن چیست؟ برای چه شده ساخته، یا بهر چه کار است؟ فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی. 
ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یک باره چراغی بدرخشید و دری وا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست. دهاتی که همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود، ز نو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهر برون آمد از آن!
مردک بیچاره به یک باره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی. 
پیش خود گفت که:«ما در توی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم، ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون کاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود. افسوس کزین پیش، نبودم من درویش، از این کار، خبردار، که آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه درین جا، که شود باز جوان، آن زن بیچاره و من سر پیری برم از دیدن وی لذت و، با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده بگذارند، که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیرزنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی!!
 
📗 بحرطویل‌هاى هدهدمیرزا
📝 ابوالقاسم حالت
🗂 طنز
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۴:۱۳
راویان
شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۶ ب.ظ

✅ گاو طوس

 
در شرح حال خواجه نصیرالدین طوسى آمده‌است: که او در مدت بیست سال کتابى تصنیف کرد در مدح اهل بیت پیامبر صلوات‌الله علیه، پس از آن کتاب به بغداد برد که بنظر خلیفه عباسى رساند. زمانى رسید که خلیفه با ابن حاجب در میان شط بغداد بتفرج و تماشا اشتغال داشتند. محقق طوسى کتاب رانزد خلیفه گذاشت، خلیفه آن را به ابن حاجب داد. چون نظر ابن حاجب ناصبى بمدایح آل اطهار پیغمبر صلوات‌الله علیهم افتاد، کتاب را به آب انداخت و گفت اعجبنى تلمه. یعنى خوش آمد مرا از بالا آمدن آب در وقتیکه این کتاب را به آب انداختم. پس از آنکه از آب بیرون آمدند، محقق طوسى را طلبیدند، ابن حاجب گفت آخوند اهل کجایى؟ گفت از اهل طوسم. ابن حاجب گفت از گاوان طوسى یا از خران طوس؟ خواجه فرمود: از گاوان طوسم. ابن حاجب گفت شاخ تو کجاست؟ خواجه گفت: شاخ من در طوس است مى‌روم و آنرا مى‌آورم. خواجه با نهایت ملال خاطر روى بدیار خویش نهاد. چون هلاکو خلیفه را کشت خواجه کس فرستاد ابن حاجب را حاضر ساختند و نزد سلطان و خواجه بردند. در پیش روى ایشان بایستاد، خواجه به ابن حاجب خطاب کرد که من با تو گفته بودم که من از گاوان طوسم و شاخ خود را مى‌آورم اکنون شاخ من این پادشاه است. 
 
🔻#پى‌نوشت : خواجه نصیرالدین وزیر و مشاور هلاکوخان مغول بود و نزد خان مغول احترام و موقعیت ویژه‌اى داشت و در ترغیب و یارى وى در فتح بغداد و برچیدن خلافت پانصد ساله عباسیان نقش بسزایى داشت.
 
📗 امثال و حکم / جلد 3 ص 101
📝 على اکبر دهخدا
🗂 حکایات
 
از طریق لینک ذیل مطالب متنوع تر را در کانال تلگرام دنبال کنید.
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۲۱:۴۶
راویان